پارت ۳۸
پارت ۳۸
#جویی
رفتم خونه خودم بدون اینکه حموم کنم لباسم رو عوض کردم و سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت بیمارستان !! خیلی عصبی ناراحت و کلافه بودم .. گریه میکردم کل راه رو .. اصلا نمیدونستم چه طوری دارم رانندگی میکنم ... خواهرم !! تنها فرد مهم زندگیم !! تصادف کرده خدا اگه بلایی سرش اومده باشه من چه غلطی بکنم !! همش تقصیر منه !! رسیدم بیمارستان و رفتم بخش مراقبت های ویژه... برادر هامو دیدم که دم یه در وایستادن ... عین دیوونه ها شده بودم رفتم جلو ...
من: آخرش کار خودتون رو کردین؟؟؟ با یه دختر ۱۸ ساله چیکار داشتین اخه ؟؟ 😭😭
داشتم وحشتناک گریه میکردم که پدرم از توی اتاق اومد بیرون !!
پدر: جویی !! جویی ! به خودت بیا !! بس کن !
من: اَبُجی!!! ..... خواهرم !! چی شده ؟ کجاس ؟؟
پدر: الان خوابیده بهش مسکن زدن ...
من: دکترش کو ... یهو دکترش اومد بیرون!! دست دکتر گرفتم بردم یه گوشه !!
من: خواهرم چی شده؟؟ چه بلایی سرش اومده؟؟ 😭
دکتر: خانم !! آروم باشین ! چیزی خاصی نیست فقط ساعت دست چپشون شکسته و یکمی از ناحیه شکم کبود شده !! آسیب جدی ندیدن !! آروم باشین ! به خودت آسیب میزنین !!
من: واقعا ... واقعا حالش خوبه الان ؟؟
دکتر : مطمئن باشین !! ما مراقبش هستیم !!
بعد از حرف های دکتر همشون رو کنار زدم و رفتم تو کنار تختش نشستم !! سرم گیج میرفت و نمیتونستم خوب صورتش رو ببینم !
#تهیونگ
طبق برنامه ای که داشتم باید میرفتم بیمارستان پیش کودکان سرطانی و بعدشم دکتر خودم .. رفتم توی بیمارستان و داشتم میرفتم بخش کودکان سرطانی که یه پسره دیدم که خیلیییی قیافه اش آشنا میزد ... متوقف شدم و رفتم توی فکر ! آها یادم اومد بردار جویی !! عکسش رو دیدم توی خونه جویی !! خیلی کنجکاو شدم چرا اینجاس !! جویی که هنوز برنگشته !! از اون راهرویی که اومد بیرون رفتم دیدم بخش مراقبت ویژه چندتا بادیگارد وایستادن !! منتظر بودم ببینم چی شده !! یهو با چیزی که دیدم که بدنم احساس سنگینی اومد توش !! جویی!! جویی بود !!
باورم نمیشد که کوکی بهم دروغ گفته بود !! نگاهش کردم تقریبا از خستگی تمام دور چشماش کبود شده بود و چشماش قرمز بودن .. ولی عصبی بود به شدت !! یه دفعه یه کشیده زد توی گوش یکی از برادر هاش !! پدرش اومد و جلوش رو گرفت ..
جویی: ولم کن !! میگم ولم کن !! ت..تو پدر من نیستی !!
پدر: جویی !! به خودت بیا !! اون حالش خوبه ..
افتاد گریه !! تقریبا داشت هق هق میزد !! دلم داشت کباب میشد !! داشتم خودمو پشت دیوار کنترل میکردم ...
جویی: ح..حالش خوبه ؟؟ اصلا چه طوری تصادف کرده ؟؟
پدر: میخوایی بگی من براش نگران و ناراحت نیستم؟؟ تو نمیتونی احساسی که من الان دارم درک کنی !!
جویی: چه طوری مراقبش نبودی و گذاشتی این طوری بشه ؟ اون تنها دلیل زندگی منه !! میفهمی !!؟ ...
#colorfullcoat #رمان_کت_رنگی
#جویی
رفتم خونه خودم بدون اینکه حموم کنم لباسم رو عوض کردم و سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت بیمارستان !! خیلی عصبی ناراحت و کلافه بودم .. گریه میکردم کل راه رو .. اصلا نمیدونستم چه طوری دارم رانندگی میکنم ... خواهرم !! تنها فرد مهم زندگیم !! تصادف کرده خدا اگه بلایی سرش اومده باشه من چه غلطی بکنم !! همش تقصیر منه !! رسیدم بیمارستان و رفتم بخش مراقبت های ویژه... برادر هامو دیدم که دم یه در وایستادن ... عین دیوونه ها شده بودم رفتم جلو ...
من: آخرش کار خودتون رو کردین؟؟؟ با یه دختر ۱۸ ساله چیکار داشتین اخه ؟؟ 😭😭
داشتم وحشتناک گریه میکردم که پدرم از توی اتاق اومد بیرون !!
پدر: جویی !! جویی ! به خودت بیا !! بس کن !
من: اَبُجی!!! ..... خواهرم !! چی شده ؟ کجاس ؟؟
پدر: الان خوابیده بهش مسکن زدن ...
من: دکترش کو ... یهو دکترش اومد بیرون!! دست دکتر گرفتم بردم یه گوشه !!
من: خواهرم چی شده؟؟ چه بلایی سرش اومده؟؟ 😭
دکتر: خانم !! آروم باشین ! چیزی خاصی نیست فقط ساعت دست چپشون شکسته و یکمی از ناحیه شکم کبود شده !! آسیب جدی ندیدن !! آروم باشین ! به خودت آسیب میزنین !!
من: واقعا ... واقعا حالش خوبه الان ؟؟
دکتر : مطمئن باشین !! ما مراقبش هستیم !!
بعد از حرف های دکتر همشون رو کنار زدم و رفتم تو کنار تختش نشستم !! سرم گیج میرفت و نمیتونستم خوب صورتش رو ببینم !
#تهیونگ
طبق برنامه ای که داشتم باید میرفتم بیمارستان پیش کودکان سرطانی و بعدشم دکتر خودم .. رفتم توی بیمارستان و داشتم میرفتم بخش کودکان سرطانی که یه پسره دیدم که خیلیییی قیافه اش آشنا میزد ... متوقف شدم و رفتم توی فکر ! آها یادم اومد بردار جویی !! عکسش رو دیدم توی خونه جویی !! خیلی کنجکاو شدم چرا اینجاس !! جویی که هنوز برنگشته !! از اون راهرویی که اومد بیرون رفتم دیدم بخش مراقبت ویژه چندتا بادیگارد وایستادن !! منتظر بودم ببینم چی شده !! یهو با چیزی که دیدم که بدنم احساس سنگینی اومد توش !! جویی!! جویی بود !!
باورم نمیشد که کوکی بهم دروغ گفته بود !! نگاهش کردم تقریبا از خستگی تمام دور چشماش کبود شده بود و چشماش قرمز بودن .. ولی عصبی بود به شدت !! یه دفعه یه کشیده زد توی گوش یکی از برادر هاش !! پدرش اومد و جلوش رو گرفت ..
جویی: ولم کن !! میگم ولم کن !! ت..تو پدر من نیستی !!
پدر: جویی !! به خودت بیا !! اون حالش خوبه ..
افتاد گریه !! تقریبا داشت هق هق میزد !! دلم داشت کباب میشد !! داشتم خودمو پشت دیوار کنترل میکردم ...
جویی: ح..حالش خوبه ؟؟ اصلا چه طوری تصادف کرده ؟؟
پدر: میخوایی بگی من براش نگران و ناراحت نیستم؟؟ تو نمیتونی احساسی که من الان دارم درک کنی !!
جویی: چه طوری مراقبش نبودی و گذاشتی این طوری بشه ؟ اون تنها دلیل زندگی منه !! میفهمی !!؟ ...
#colorfullcoat #رمان_کت_رنگی
۱۸.۳k
۲۸ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.