گر به ی وح شی

گـــر به یــــ وحـــ ـشـــی
pt 50
ویو نویسنده :
دخترا شرو کردن.... ولی رین نتونست تمرکز کنه و همش میوفتاد....
☆کمی بعد☆
رین اومد یکی از حرکتاشو که از بچگی یاد داشتو بزنه ولی نتونستو افتاد
رین: ایییی... کیر توش.....
کریه: حالت خوبه؟*گرفتن دست رین *
رین: ا... اره... فقط..... امروز رو شانس نیسم....
کریه: ...... ی اتفاقی افتاده.... باجی... چیزی گفت؟....
رین: ن... نه باباااا... ب... برا چیییی...*خنده فیک*
کریه: رین من خاهرشم.... میتونی بهم بگی... من بیشتر از تو میشناسمش... برا همین....
رین: کریه میشه بریم بیرون؟
کریه: ب... باشه
*ذهن* ی اتفاقی افتاده..... مطمئنم
رفتن بیرون *
مایکی: چیشده کریه چاااننن؟... کارتون تمومهههههه؟*داد*
کریه: نه... ری... رین یکم.... یکم حاش بد شده... اوردمش بیرون براش چیزی بخرم....
مایکی: باوشه.... کن چیییینننن...دوراکیم تموم شدههههعع....
همینجوری داشتن حرف میزدن که رینو باجی ب هم نگا کردنو رین بغضش گرفت...
رین: .... کریه... چان... ب.... بریم.... زود....
کریه: ب... باشه...
رفتن نزدیک پارکو نشستن و رین کل ماجرا رو ب کریه گفت...
کریه: ک اینطوووررررر
رین......
کریه: ببین باجی... یکم حسوده.... زود جوش میاره و عصبی میشه.. ولی.... تا حالا اینجوری که تو میگی رفتار نکرده...
رین: اخه عقلم نداره... من تا همین هفته ی پیش که ب مایا زنگ زدم نمیدونستم داداش داره... چچوری میخام...
کریه؛ اره.... حرف توم درسته.... قبل اینکه بیاین چی؟.... کاری نکردی؟...
رین: ... ن... نه.... اتفاق خاصی نیوفتاد...
کریه:...من دیگه نمیدونم.... اخه این کار از باجی بعیده....
رین؛ حالا... ینی انقد بدرد نخورم که میخاد ب هر بهانه ای کات کنه؟!
کریه: رین چان.... این حرفو نزن.... حتما.. حتما ی... ی دلیلی داره که... اینجوری میکنه...
ویو باجی:
♡چن مین قبل ♡
چرا انقد زود.... ها؟
یهو نگاهم ب رین خورد.... نمیدونم چرا ولی تا منو دید بغضش گرفتو سری رفت
من: مایکی من میرم برات دوراکی بخرم...
مایکی: باجییییی.... کن چین.... از باجی یاد بیگیل...*بشه*
دراکن: باشه حالا....
رفتم دنبالشون... فک کنم اصن انتظار ندارن من بیام دنبالشون....
تا نشستن پشت دیوار قایم شدم.... رین گریش گرفتو ب کریه همه رو گف.. ینی... انقد بد باهاش رفتار کردم؟ اههه... لعنتی.. . الان هر کاری میکنم نمیتونم برم ازش عذر خاهی کنم..... حالا فعلا بریم خونه ببینم چی میشه.....
اخه.... اخه.... ی جوری نگاش میکرد.... پسره ی..... اه... فک کردن ب اینا کمک نمیکنه....
ویو نویسنده:
بلاخره ساعت نه شدو میخاستن برن خونه
اما: رین چان فردا ساعت چند میخایم بریم؟
رین: ساعت ده میریم جای کازو... احتمالا ساعتای هف هشت شب را بیوفتیم....
اما: باوشه... سایوناراااااا
رین: سایونارا....
باجی: رین...
رین: من... من.... خب... ب... با.... با ران میام خونه.... اگه... چیزی نیس.... خب...
باجی: باشه....
بعدم....
دیدگاه ها (۲)

گــر بهـ یـــ وحــ ـشی pt 51ویو نویسنده: بعدم سوار موتورش شد...

استوری درخاستی

اینم ایدامشششش

گــــربهـ وحشـــ☆ــی ³p•ویو نویســـ☆ـــنده: رین و کریه لباسا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط