سرگذشت واقعی اما متفاوت
سرگذشت واقعی اما متفاوت
از پشت ٱپن اشپزخونه خیره شده بودم ب حمید خان چقد شکسته شده بود توی این چهل روز کنار شقیقه هایش سفید شده بود درکش میکردم اونم مث من عزیزش دلشو از دست داده بود همینطور زل زده بودم بهش ک سرشو اورد بالا ک یهو نگاهش افتاد تو چشام سرمو انداختم پایین و خودمو سرگرم سالاد کردن کردم و به خودم میگفتم آتنای احمق نگاهش نکن بسوز اما خودتو رسوا نکن سختم بود اما چاره ای نبود
شامو خوردیم ک پدربزرگم شروع کرد
_جمع خودیه هم اهل ی خونواده ایم من توی دو سال کمتر مرگ دختر و پسرمو دیدم مرگ عروسمو دیدم تنها دارایی من تو این زندگی شما دو تا پسر دیگم (علی_حسن اسم عموهامه) و حمید خان ک مث پسرمه و آتنا هم تنها یادگاری پسرمه
من هنو مرگ نرگسو باور نکردم اما چی میشه کرد باید با زندگی کنار اومد باید جنگید زندگی جریان داره
من توی همین جمع ب حمید خان اجازه میدم که ازدواج کنه سنی نداره فقط 40 سالشه و باید زندگی کنه حقشه من خودم چند تا دختر خوب خونواده خوب هم سراغ دارم کافیه حمید خان لب تر کنه
بغض گلومو گرفت ینی چی این حرف ازدواج مجدد حمید خان... نه نمیشه من اونو میخام اشک تو چشام حلقه زد و سرمو انداختم پایین ک کسی متوجه نشه
صدای عموم منو ب خودم آورد
_چی شده آتنا جان
_هیچی چایی داغ بود زبونم سوخت
زود بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه شروع کردم به ظرف شستن و اشکام کل صورتمو پر کرده بود و صدای پدر بزرگم هنو میومد
_خب حمید خان نظر شما چیه راحت باش پسرم
صدای دادش بلند شد
_غیر ممکنه بعد نرگس ازدواج کنم نرگس دنیامه هنو هر شب میاد به خوابم من هنوز عاشقشم اینو از من نخاین حاج آقا
و از خونه رفت بیرون #سرگذشت #رمان #داستان
از پشت ٱپن اشپزخونه خیره شده بودم ب حمید خان چقد شکسته شده بود توی این چهل روز کنار شقیقه هایش سفید شده بود درکش میکردم اونم مث من عزیزش دلشو از دست داده بود همینطور زل زده بودم بهش ک سرشو اورد بالا ک یهو نگاهش افتاد تو چشام سرمو انداختم پایین و خودمو سرگرم سالاد کردن کردم و به خودم میگفتم آتنای احمق نگاهش نکن بسوز اما خودتو رسوا نکن سختم بود اما چاره ای نبود
شامو خوردیم ک پدربزرگم شروع کرد
_جمع خودیه هم اهل ی خونواده ایم من توی دو سال کمتر مرگ دختر و پسرمو دیدم مرگ عروسمو دیدم تنها دارایی من تو این زندگی شما دو تا پسر دیگم (علی_حسن اسم عموهامه) و حمید خان ک مث پسرمه و آتنا هم تنها یادگاری پسرمه
من هنو مرگ نرگسو باور نکردم اما چی میشه کرد باید با زندگی کنار اومد باید جنگید زندگی جریان داره
من توی همین جمع ب حمید خان اجازه میدم که ازدواج کنه سنی نداره فقط 40 سالشه و باید زندگی کنه حقشه من خودم چند تا دختر خوب خونواده خوب هم سراغ دارم کافیه حمید خان لب تر کنه
بغض گلومو گرفت ینی چی این حرف ازدواج مجدد حمید خان... نه نمیشه من اونو میخام اشک تو چشام حلقه زد و سرمو انداختم پایین ک کسی متوجه نشه
صدای عموم منو ب خودم آورد
_چی شده آتنا جان
_هیچی چایی داغ بود زبونم سوخت
زود بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه شروع کردم به ظرف شستن و اشکام کل صورتمو پر کرده بود و صدای پدر بزرگم هنو میومد
_خب حمید خان نظر شما چیه راحت باش پسرم
صدای دادش بلند شد
_غیر ممکنه بعد نرگس ازدواج کنم نرگس دنیامه هنو هر شب میاد به خوابم من هنوز عاشقشم اینو از من نخاین حاج آقا
و از خونه رفت بیرون #سرگذشت #رمان #داستان
- ۷۶.۳k
- ۱۶ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط