سرگذشت واقعی اما متفاوت

سرگذشت واقعی اما متفاوت
دلم آروم گرفت با این حرف حمید خان و اشکامو پاک کردم اما هنو حرفاش تو گوشم بود ک دنیا عمه نرگسه
ب فکر خودم خندیدم توقع داری بگه دنیاش منم خب معلوم اسم زنشو میگه
اون شب تا ساعت 3 بیدارم بود ک صدای در اومد از پنجره حیاطو نگاه کردم حمید خان بود که روی تخت تو حیاط بود
شال صورتیمو که بارها حمید خان گفته بود بهت میاد رو سرم کردم رفتم داخل حیاط
_اومدین
_چرا هنوز بیداری
_نگران بودم
سرمو انداختم پایین نمیخاستم تو چشاش نگاه کنم
_نگران نباش دخترم من خوبم
_میشه بهم نگین دخترم
_ببخشید آتنا خانم
_نه بگین آتنا
خنده ای کرد ک دلم ضعف رفت
_من نمیتونم به جز نرگس ب کسی دیگ فک کنم بعد اونوقت میگن ازدواج کن
_خب تهش چی
_صبر میکنم تا بمیرم
دور از جون نگووووو
_خیلی داغونم آتنا خانم
_حق داری
نمیدوم اون شب این همه جسارت از کجا اورده بودم که اینقد صمیمی باهاش صحبت میکردم شاید باید این عشق ممنوعه رو بهش میگفتم الان ک دیگ ای مانعی وجود نداشت هر چند میدونستم عاقبت خوشی پی این عشق و گفتنش نیست نزدیکای اذون بود ک من اصلا حواسم به ساعت بود ک پدربزرگم اوند تو حیاط ک وضو بگیره
نگاهی به من و حمیدخان کرد
_اینجا چیکار میکنی آتنا برو خونه بگیر بخاب
ترسیده بودم از نگاه پدربزرگم
_حاج آقا داشتم با آتنا درد دل میکردم مقصر منم ک بیدار نگهش داشتم
روزها میگذشت و من سعی میکردم بیشتر خودمو به حمید خان نزدیک کنم و حمیدخان کمی حال روحیش بهتر شده بود
از پشت پنجره زل زده بود به حمید خان که داشت درختا رو هرس میکرد و داشتم رویابافی میکردم که صدای پدر بزرگم اومد
_آتنا
_اصلا نفهمیده بودم که کی پدربزرگم از حموم اومده بیرون جدیدا خیلی سوتی میدادم و چند باری پدربزرگم مچمو گرفته بود اما خب فک نکنم چیزی متوجه شده باشه
_بله اقا جون
_یا بچه ای یا منو بچه فرض کردی
_چــرا
_فک کردی من نمیفهمم #سرگذشت #رمان #داستان
دیدگاه ها (۱۲)

سرگذشت واقعی اما متفاوت_چی شده_فک کردی من نمیفهمم همش نگاهت ...

سرگذشت واقعی اما متفاوت از ماشین پیاده شدم تو چشماش خیره شدم...

سرگذشت واقعی اما متفاوتاز پشت ٱپن اشپزخونه خیره شده بودم ب ح...

سرگذشت واقعی اما متفاوتپشت پنجره بودم که در باز شد و حمید خا...

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂𝙥𝙖𝙧𝙩⁴⁶اروم خندیدم رفتم داخل..... . . . داشتم سا...

فراتر از مدرسه

دیدار اول ..

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط