بابابزرگ که فوت کرد تا هفتهی اول همه شوکه بودیم و غمگین

بابابزرگ که فوت کرد تا هفته‌ی اول همه شوکه بودیم و غمگین. با این‌ حال درگیری مراسم سوم و شام ناهار انقدر برامون دغدغه و سرگرمی درست کرده بود، انقدر سرگرم کار می‌شدیم که گاهی یادمون می‌رفت چه اتفاق تلخی افتاده. با این‌همه، حال مامان‌بزرگ یه جور دیگه‌ای بود. یه صبح چشم باز کرد و دید نفر اول زندگیش رو برای همیشه نداره. حالا توی یه چشم به هم زدن بخشی از گذشته و آینده‌اش رو از دست داده بود. از همه بدتر به خاطر کهولت سن و از کار افتادگی، شرایطش طوری نبود که بشه بهش کاری رو سپرد تا اونم سرگرم بشه. صبح که از خواب بیدار می‌شد، اول وضو می‌گرفت و نمازش رو می‌خوند، بعدش روی سجاده‌اش می‌نشست و صلوات‌هایی که برای بابابزرگ نذر کرده بود رو می‌فرستاد. دست آخر هم میومد به مُخده‌ای که سال‌ها جای بابابزرگ بود تکیه می‌داد، به پنجره‌ی روبرو خیره می‌شد و آروم گریه می‌کرد.
هنوز چند دقیقه‌ای به اذان مغرب مونده بود که مامان‌بزرگ وضو گرفت و رفت پشت پنجره ایستاد. آروم پرده رو زد کنار، سرش رو به پنجره تکیه داد و چشمش رو دوخت به انتهای کوچه.
سال‌ها بود که بابابزرگ دیگه توی خونه سیگار نمی‌کشید. هر روز دم غروب لباسش رو می‌پوشید و می‌رفت پارک سرکوچه، اونجا یه وعده سیگارش رو می‌کشید، کمی دور پارک قدم می‌زد و برمی‌گشت خونه. مامان‌بزرگ هم بعد از رفتن بابابزرگ کاراش رو می‌کرد، وضوش رو می‌گرفت و میومد دم پنجره منتظر می‌ایستاد تا بابابزرگ برگرده. تا پیرمرد رو توی کوچه می‌دید، لبخند می‌زد و می‌رفت سمت آشپزخونه، یه استکان چایی براش می‌ریخت و منتظر صدای زنگ می‌شد.
حالا با اینکه بابابزرگ رفته بود، اما عادت پشت پنجره ایستادن هنوز از سر مامان‌بزرگ نیفتاده بود.
آهسته رفتم کنارش ایستادم و محکم بغلش کردم. سرش رو بوسیدم و بهش گفتم: «عزیز، انقدر خودت رو خسته نکن. بیا بشین. بابابزرگ الان حالش خیلی خوبه. نگرانش نباش.»
بغض تو گلوش بود، صداش واضح شنیده نمی‌شد. پرده رو عقب‌تر زد و گفت: «چطور نباشم، وقتی تمام این سال‌ها، زنده موندم که نگرانش باشم.»
نگاهم به اشکی بود که از روی صورت مادربزرگ سُر می‌خورد. دلم تنگ بود، هم برای پدربزرگ هم برای تو. زندگی ارزش ادامه دادن نداره وقتی کسی نیست تا نگرانش باشی.

#پویا_جمشیدی
دیدگاه ها (۵)

خواستم اربعین راکربلاباشم نشدازنجف پای پیاده کربلاباشم نشدآر...

نمیدانم دیوانگی یعنی چه...امامن دیوانه نیستم...من فقط نتیجه ...

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسدنخواست او به من خسته ـ بی‌گما...

مثل مـــــــــغرورترین کافر دنیا که دلشاز کفش رفته و حتی به ...

امروز دوباره دیدمش...بعد از ۱۸ سال!تو تاکسی،روی صندلی جلو نش...

امروز دوباره دیدمش...بعد از ۱۸ سال! تو تاکسی، روی صندلی جلو ...

«از کوچه که پیچیدی...»بارون تازه بند اومده بود. کوچه‌ها هنوز...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط