👇 بخون👇
👇 بخون👇
فوق العاده...
درون معبد هستی
بشر در گوشه محراب خواهش های جان افروز
نشسته در پس سجاده صدنقش حسرت های هستی سوز
به دستش خوشه پربار تسبیح تمناهای رنگارنگ
نگاهی میکند سوی خدا از آرزو لبریز
به زاری از ته دل یک دلم میخواست میگوید
شب و روزش دریغ رفته و ایکاش آیندست.
من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است
زمین و آسمانم نور باران است
کبوترهای رنگین بال خواهش ها
بهشت پرگل اندیشه ام را زیر پردارند
صفای معبد هستی تماشائی ست:
ز هرسو نوشخند اختران در چلچراغ ماه میریزد
جهان در خواب
تنها من در این معبد دراین محراب:
دلم میخواست بند از پای جانم باز میکردند
که من تا روی بام ابر ها پرواز میکردم
از آنجا با کمند کهکشان تا آسمان عرش میرفتم
در آن درگاه درد خویش را فریاد میکردم
که کاخ صد ستون کبریا لرزد!
مگر یک شب ازاین شب های بی فرجام
ز یک فریاد بی هنگام
به روی پرنیان آسمانها
خواب در چشم خدا لرزد!
،دلم میخواست:دنیا رنگ دیگر بود
خدا با بنده هایش مهربانتر بود
از این بیچاره مردم یاد می فرمود
دلم میخواست زنجیری گران
از بارگاه خویش می آویخت
که مظلومان خدا را پای آن زنجیر
ز درد خویشتن آگاه میکردند
چه شیرین است وقتی
بیگناهی داد خود را از خدای خویش می گیرد
چه شیرین است اما من
دلم میخواست:اهل زور و زر ناگاه
ز هر سو راه مردم را نمی بستند و زنجیر خدا را بر نمیچیدند
دلم میخواست:دنیا خانه مهر و محبت بود
دلم میخواست:مردم در همه احوال با هم آشتی بودند
طمع در مال یکدیگر نمیکردند
کمر بر قتل یکدیگر نمی بستند
مراد خویش را در نامرادی های یکدیگر نمی جستند
از این خون ریختن ها فتنه ها پرهیز می کردند
چو کفتاران خون آشام،کمتر چنگ و دندان تیز می کردند
چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر آکنده ست
چه شیرین است وقتی آفتاب دوستی در آسمان دهر تابندست
چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است
دلم میخواست:دست مرگ را از دامن امید ماکوتاه میکردند
در این دنیای بی آغاز و بی پایان
در این صحرا که جز گرد و غبار از ما نمیماند
خدا زین تلخ کامی های بی هنگام بس میکرد
نمی گویم پرستوی زمان را در قفس میکرد
نمی گویم به هر کس عیش و نوش رایگان میداد
همین ده روز هستی را امان میداد
دلش را ناله تلخ سیه روزان تکان میداد
دلم می خواست:سقف معبد هستی فرو میریخت
پلیدی ها و زشتی ها به زیر خاک میماندند
بهاری جاودان آغوش وا می کرد
جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا می کرد
بهشت عشق می خندید
به روی آسمان آبی آرام،
پرستوهای مهر و دوستی پرواز می کردند
به روی بامها ناقوس آزادی صدا می کرد...
مگو این آرزو خام است
مگو روح بشر همواره سرگردان و ناکام است
اگر این کهکشان از هم نمی پاشد
وگر این آسمان درهم نمی ریزد
بیا تا ما فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
به شادی گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم💙
#فریدون_مشیری #همراه_حافظ
...
فوق العاده...
درون معبد هستی
بشر در گوشه محراب خواهش های جان افروز
نشسته در پس سجاده صدنقش حسرت های هستی سوز
به دستش خوشه پربار تسبیح تمناهای رنگارنگ
نگاهی میکند سوی خدا از آرزو لبریز
به زاری از ته دل یک دلم میخواست میگوید
شب و روزش دریغ رفته و ایکاش آیندست.
من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است
زمین و آسمانم نور باران است
کبوترهای رنگین بال خواهش ها
بهشت پرگل اندیشه ام را زیر پردارند
صفای معبد هستی تماشائی ست:
ز هرسو نوشخند اختران در چلچراغ ماه میریزد
جهان در خواب
تنها من در این معبد دراین محراب:
دلم میخواست بند از پای جانم باز میکردند
که من تا روی بام ابر ها پرواز میکردم
از آنجا با کمند کهکشان تا آسمان عرش میرفتم
در آن درگاه درد خویش را فریاد میکردم
که کاخ صد ستون کبریا لرزد!
مگر یک شب ازاین شب های بی فرجام
ز یک فریاد بی هنگام
به روی پرنیان آسمانها
خواب در چشم خدا لرزد!
،دلم میخواست:دنیا رنگ دیگر بود
خدا با بنده هایش مهربانتر بود
از این بیچاره مردم یاد می فرمود
دلم میخواست زنجیری گران
از بارگاه خویش می آویخت
که مظلومان خدا را پای آن زنجیر
ز درد خویشتن آگاه میکردند
چه شیرین است وقتی
بیگناهی داد خود را از خدای خویش می گیرد
چه شیرین است اما من
دلم میخواست:اهل زور و زر ناگاه
ز هر سو راه مردم را نمی بستند و زنجیر خدا را بر نمیچیدند
دلم میخواست:دنیا خانه مهر و محبت بود
دلم میخواست:مردم در همه احوال با هم آشتی بودند
طمع در مال یکدیگر نمیکردند
کمر بر قتل یکدیگر نمی بستند
مراد خویش را در نامرادی های یکدیگر نمی جستند
از این خون ریختن ها فتنه ها پرهیز می کردند
چو کفتاران خون آشام،کمتر چنگ و دندان تیز می کردند
چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر آکنده ست
چه شیرین است وقتی آفتاب دوستی در آسمان دهر تابندست
چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است
دلم میخواست:دست مرگ را از دامن امید ماکوتاه میکردند
در این دنیای بی آغاز و بی پایان
در این صحرا که جز گرد و غبار از ما نمیماند
خدا زین تلخ کامی های بی هنگام بس میکرد
نمی گویم پرستوی زمان را در قفس میکرد
نمی گویم به هر کس عیش و نوش رایگان میداد
همین ده روز هستی را امان میداد
دلش را ناله تلخ سیه روزان تکان میداد
دلم می خواست:سقف معبد هستی فرو میریخت
پلیدی ها و زشتی ها به زیر خاک میماندند
بهاری جاودان آغوش وا می کرد
جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا می کرد
بهشت عشق می خندید
به روی آسمان آبی آرام،
پرستوهای مهر و دوستی پرواز می کردند
به روی بامها ناقوس آزادی صدا می کرد...
مگو این آرزو خام است
مگو روح بشر همواره سرگردان و ناکام است
اگر این کهکشان از هم نمی پاشد
وگر این آسمان درهم نمی ریزد
بیا تا ما فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
به شادی گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم💙
#فریدون_مشیری #همراه_حافظ
...
۲۳.۴k
۰۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.