طبقِ روالِ هر شب کمی فکر و خیال کردم کمی تحلیل کردم آنچه
طبقِ روالِ هر شب کمی فکر و خیال کردم کمی تحلیل کردم آنچه بینمان گذشت را پیغامها را فیلمها را دیوانه بازیها را و در آخر عکسش را بوسیدم و کلی قربان صدقه اش رفتم خدایا من که دیگر دستم به او نمیرسد خودَت نگهدارَش باش ساعت را به وقتِ روزمرگیِ همیشگی کوک کردم و چشمانم را روی هم گذاشتم سقفِ اتاقم روشن شد دلشوره ای عجیب، تمامِ وجودم را در برگرفت گوشی را برداشتم قلبی بود که پایینش نوشته شده بود؛ سلام بیداری ؟ و این تنها سوالِ زندگی ام بود که جوابش را نمیدانستم بیدار بودم اما گویی در خواب میدیدم من ؟ بعدِ این همه مدت ؟ به این فکر کردم که میشد این پیغام را دوازده ظهر ببینم میشد صبحِ اولِ وقت یا حتی عصرِ یک زمستانِ دلگیر آنجا که دلتنگی ام کمتر بود من هم دلتنگش بودم هزار برابرِ او اما خودم را بیشتر دوست داشتم عزتِ نفسم را جوابش را دادم اما در دلم؛ عزیزِ جانم کاش زودتر دلَت برایم تنگ میشد علی قاضی نظا
۹۵۷
۰۵ دی ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.