پارت ۷
پارت ۷
کاکوچو به سمت ماگ های پاییزی و کلاسیک رفت و یکی از ماگ های کرمی و سفید برداشت و یک بوک مارکه ماه و گرگ برداشت (همون نشونه کتابه خودمون😂) رنگه قهوه ای و مشکی بود ، همه ی خرید رو داخل سبد گذاشت و همینطور که قدم میزد صدای ایزانا اومد
ایزانا: کاکوچو چی گرفتی ؟
کاکوچو : فعلا همینا
ایزانا : واووو عالیه فقط کمه
کاکوچو : ها ؟
ایزانا : میگم باید یچیزه خیلی خیلی خاص هم براش بگیرم مثلااا
ایزانا شروع به حرکت کرد و کاکوچو هم پست سرش میومد که کاکوچو با ایستادن ایزانا ایستاد
کاکوچو : ایزانا چیزی شد ؟
ایزانا : خدای من !
کاکوچو : چی پید....
کاکوچو با چیزی که دید تعجب کرد واقعا خاص بود ، یه گوی خیلی زیبا به رنگ چشمای خوده ایزانا که معلق بود باعث شگفت زدگی ایزانا و کاکوچو شده بود
ایزانا : خیلی زیباست
کاکوچو : برشدار
ایزانا : همین کارو میکنم
ایزانا گوی نسبتا بزرگی که یکم از دست های خودش کوچک تر بود رو برداشت و به آرامی داخل سبد میخواست بزاره که صدای فروشنده باعث متوقف شدن ایزانا شد
فروشنده : آقا احساس نمیکنید که همچین چیزی باید توی جعبه خاصی باشه اونم فقط میخواید به بهترین فرد زندگیتون بدینش ؟
کاکوچو : چی ؟
ایزانا : ببخشید خانم شما از کجا میدونید ؟
پیر زن یکم نزدیک تر شد و گوی رو از ایزانا گرفت تو همون طور که کوی رو داخل جعبه مخصوصش میزاشت صحبت میکرد
فروشنده : از چشمای ذوق زده و انتخاب این گوی کاره هر کسی نیست
ایزانا با غرور گفت : بله میدونم
فروشنده: اینو نگفتم مغرور شی
کاکوچو شروع به ریز ریز خندیدن کرد
فروشنده : ازش عذر خواهی کن
ایزانا :بله ؟
فروشنده: گفتم برو ازش عذر خواهی کن
ایزانا : باید اینکارو بکنم
و سرشو انداخت پایین
فروشنده کارش رو تموم کرد ، الان گوی توی جعبه ای شفاف و اکلیلی مثل خوده کادو داخلش بود و با ربانی آبی کم رنگ اون رو بست و به دست ایزانا داد و پول رو حساب کردن قبل از بیرون رفتن خداحافظی کردن
ایزانا : خیلی ممنونم خانم
کاکوچو : ممنون
فروشنده : موفق باشید
_______
پایانه پارت
کاکوچو به سمت ماگ های پاییزی و کلاسیک رفت و یکی از ماگ های کرمی و سفید برداشت و یک بوک مارکه ماه و گرگ برداشت (همون نشونه کتابه خودمون😂) رنگه قهوه ای و مشکی بود ، همه ی خرید رو داخل سبد گذاشت و همینطور که قدم میزد صدای ایزانا اومد
ایزانا: کاکوچو چی گرفتی ؟
کاکوچو : فعلا همینا
ایزانا : واووو عالیه فقط کمه
کاکوچو : ها ؟
ایزانا : میگم باید یچیزه خیلی خیلی خاص هم براش بگیرم مثلااا
ایزانا شروع به حرکت کرد و کاکوچو هم پست سرش میومد که کاکوچو با ایستادن ایزانا ایستاد
کاکوچو : ایزانا چیزی شد ؟
ایزانا : خدای من !
کاکوچو : چی پید....
کاکوچو با چیزی که دید تعجب کرد واقعا خاص بود ، یه گوی خیلی زیبا به رنگ چشمای خوده ایزانا که معلق بود باعث شگفت زدگی ایزانا و کاکوچو شده بود
ایزانا : خیلی زیباست
کاکوچو : برشدار
ایزانا : همین کارو میکنم
ایزانا گوی نسبتا بزرگی که یکم از دست های خودش کوچک تر بود رو برداشت و به آرامی داخل سبد میخواست بزاره که صدای فروشنده باعث متوقف شدن ایزانا شد
فروشنده : آقا احساس نمیکنید که همچین چیزی باید توی جعبه خاصی باشه اونم فقط میخواید به بهترین فرد زندگیتون بدینش ؟
کاکوچو : چی ؟
ایزانا : ببخشید خانم شما از کجا میدونید ؟
پیر زن یکم نزدیک تر شد و گوی رو از ایزانا گرفت تو همون طور که کوی رو داخل جعبه مخصوصش میزاشت صحبت میکرد
فروشنده : از چشمای ذوق زده و انتخاب این گوی کاره هر کسی نیست
ایزانا با غرور گفت : بله میدونم
فروشنده: اینو نگفتم مغرور شی
کاکوچو شروع به ریز ریز خندیدن کرد
فروشنده : ازش عذر خواهی کن
ایزانا :بله ؟
فروشنده: گفتم برو ازش عذر خواهی کن
ایزانا : باید اینکارو بکنم
و سرشو انداخت پایین
فروشنده کارش رو تموم کرد ، الان گوی توی جعبه ای شفاف و اکلیلی مثل خوده کادو داخلش بود و با ربانی آبی کم رنگ اون رو بست و به دست ایزانا داد و پول رو حساب کردن قبل از بیرون رفتن خداحافظی کردن
ایزانا : خیلی ممنونم خانم
کاکوچو : ممنون
فروشنده : موفق باشید
_______
پایانه پارت
۱.۴k
۱۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.