غریبه آشنا
#غریبه_آشنا
#پارت_دهم
از زبان بکهیون:
الان دارم با سوهو هیونگ میرم مطب این دکتره،دوباره باهاش تماس گرفتم،گفت میشناسه ئونسو رو...
-بکهیون
+مطمئنی که؟
-مطمئنم،میخوام حتی اگه دروغ هم باشه دنبالش برم تا بعد پشیمون نشم...هیونگ فقط نمیدونم چرا دلم شور میزنه...از صبح که باهاش حرف زدم همش نگرانم...
+سعی کن آروم باشی،داری بهش نزدیک میشی...
یعنی واقعا میشه؟یعنی اون مرد ئونسو رو میشناسه؟
-بکهیون مثل اینکه اینجاست
+آره اسم همین بیمارستان رو به من گفت
-مطبش اینجاست؟
+اینطور که گفت آره...
-خب پس نگهدار بریم داخل...
همراه سوهو رفتیم داخل...یکم سخت بود شناخته نشدنمون...بقیه که نمیدونن برا چی داریم میریم اونجا،اونا میتونن هر جور شایعه ای رو درست کنن...
در زدم و وقتی صدا بفرمایید رو شندیم وارد شدیم...
-اوه سلام،خیلی خوش اومدید...خیلی خوشحالم که دارم دوتا خواننده خوب رو از نزدیک میبینم...
+سلام من هم از دیدنتون خوشحال شدم...
×سلام
-بفرمایید بشینید
ما روی صندلی ها نشستیم و خودش رفت پشت میزش
-خب همونجور که گفته بودم اگه بخاطر داشته باشید من کیم مین وو هستم،دکتر روانشناس
+بله بخاطر دارم،فقط اگه میشه هرچی سریع تر بگید که ئونسو رو از کجا میشناسید...
-ئونسو سه ماه پیش تصادف کرد،سه ماه هم داخل کما بود،من از اونجا میشناسمش...
+الان،حالش خوبه؟
-حال جسمیش زیاد بد نیست،الان حدود 9 یا 10 روز میشه که به هوش اومده،اما...
+اما چی؟
-ئونسو فرامشی گرفته...
+چییییییییییی!!؟؟یعنی چی فراموشی گرفته؟یعنی هیچی یادش نمیاد؟
-تقریبا هیچی...اون فقط یه خاطر از یه نفر یادش اومده که اون یه نفر هم شمایی...
+چی یادش اومده دکتر؟
-اینطوری که میگه خاطره یه کنسرت که شما باهاش عکس انداختید رو بیاد آورده...
+وای خدا...من احمق چرا تو این سه ماه دوباره پیگیرش نشدم،چرا حالشو نپرسیدم...لعنت به من که غرورم بهم اجازه نداد برم از دلش در بیارم...
×با کی و چطوری تصادف کرده؟
-تا جایی که من میدونم و خوانوادش برام تعریف کردن،اون روز که توی خیابون آقای بیون باهاش دعوا کرده،شما که از اونجا رفتید حالش خوب نبوده دوییده سمت خیابون و ماشین بهش زده....
+یعنی همش تقصیر منه،تقصیر منه...اون کجاست؟دکتر ئونسو کجاست؟
-آروم باشید آقا،شما که نمیتونید همینجوری برید اونجا...
+چرا نمیتونم میخوام برم پیششششش....
گریم گرفته بود...از جام بلند شدم رفتم سمت در که سوهو دستمو گرفت...
×بکهیون همینجوری بری میشناسنت...میدونی اگه کمپانی رابطتون رو بفهمه برات دردسر میشه...
+میدونم،میدونم هیونگ...بزار بشناسن...بزار دردسر بشه...من فقط الان میخوام برم پیش ئونسو...نمیشنوی چی میگه،میگه اون فقط منو یادش اومده...حال روز الانش تقصیر منه...اون الان به من احتیاج داره...
-شما حتی اگه بخوای بری هم ممکنه دکترش بهتون اجازه ملاقات نده....
+مگه کجاست؟شما که گفتی حال جسمیش زیاد بد نیست؟؟
-تا امروز صبح حالش خوب بود...من برده بودمش خونش تا اتاقش رو ببینه شاید چیزای بیشتری یادش بیاد،چون اون حتی مادر پدرشو هم یادش نمیاد...ئونسو از من خواست که اونجا بمونه،منم از دکترش اجازه گرفتم و مرخصش کردم...اما صبح بعد از اینکه با شما صحبت کردم زنگ زد حالش بد شده بود،رفتم آوردمش بیمارستان...
+چرا حالش بد شد؟
-من باهاش حرف زدم...اون خاطره کنسرت رو نصفه به یاد داشت امروز صبح بقیشو یادش اومده بود...از شدت گریه و هیجان و استرسی که داشته مشکل تنفسی واسش پیش اومده بود...نمیتونست نفس بکشه...
حرفشو که شنیدم تکیه دادم به دیوار و سر خوردم رو زمین...
×چی شد بکهیون؟خوبی؟
+هیونگ،ئونسو بخاطر من حالش بد شده بعد من نمیتونم برم پیشش...هرچی الان داره درد میکشه تقصیر منه...تقصیر منه احمق...
×تو الان آروم باش میبریمت پیشش...
×دکتر هیچ راهی نداره که ئونسو بیاد اینجا؟
-اون بستریه،یکی از پاهاش هم شکسته براش سخته بلند شه،مخصوصا الان که تنفسش مشکل داره...
+دکتر خواهش میکنم ازت،یه کاری کن ببینمش،دارم دیوونه میشم...
-من هرکاری که بتونم انجام میدم براتون...
کاری از نویسنده گروه نویسندگان:
@forough_wolf
#Gharibeyeh ashena
#exo_my_planet
#پارت_دهم
از زبان بکهیون:
الان دارم با سوهو هیونگ میرم مطب این دکتره،دوباره باهاش تماس گرفتم،گفت میشناسه ئونسو رو...
-بکهیون
+مطمئنی که؟
-مطمئنم،میخوام حتی اگه دروغ هم باشه دنبالش برم تا بعد پشیمون نشم...هیونگ فقط نمیدونم چرا دلم شور میزنه...از صبح که باهاش حرف زدم همش نگرانم...
+سعی کن آروم باشی،داری بهش نزدیک میشی...
یعنی واقعا میشه؟یعنی اون مرد ئونسو رو میشناسه؟
-بکهیون مثل اینکه اینجاست
+آره اسم همین بیمارستان رو به من گفت
-مطبش اینجاست؟
+اینطور که گفت آره...
-خب پس نگهدار بریم داخل...
همراه سوهو رفتیم داخل...یکم سخت بود شناخته نشدنمون...بقیه که نمیدونن برا چی داریم میریم اونجا،اونا میتونن هر جور شایعه ای رو درست کنن...
در زدم و وقتی صدا بفرمایید رو شندیم وارد شدیم...
-اوه سلام،خیلی خوش اومدید...خیلی خوشحالم که دارم دوتا خواننده خوب رو از نزدیک میبینم...
+سلام من هم از دیدنتون خوشحال شدم...
×سلام
-بفرمایید بشینید
ما روی صندلی ها نشستیم و خودش رفت پشت میزش
-خب همونجور که گفته بودم اگه بخاطر داشته باشید من کیم مین وو هستم،دکتر روانشناس
+بله بخاطر دارم،فقط اگه میشه هرچی سریع تر بگید که ئونسو رو از کجا میشناسید...
-ئونسو سه ماه پیش تصادف کرد،سه ماه هم داخل کما بود،من از اونجا میشناسمش...
+الان،حالش خوبه؟
-حال جسمیش زیاد بد نیست،الان حدود 9 یا 10 روز میشه که به هوش اومده،اما...
+اما چی؟
-ئونسو فرامشی گرفته...
+چییییییییییی!!؟؟یعنی چی فراموشی گرفته؟یعنی هیچی یادش نمیاد؟
-تقریبا هیچی...اون فقط یه خاطر از یه نفر یادش اومده که اون یه نفر هم شمایی...
+چی یادش اومده دکتر؟
-اینطوری که میگه خاطره یه کنسرت که شما باهاش عکس انداختید رو بیاد آورده...
+وای خدا...من احمق چرا تو این سه ماه دوباره پیگیرش نشدم،چرا حالشو نپرسیدم...لعنت به من که غرورم بهم اجازه نداد برم از دلش در بیارم...
×با کی و چطوری تصادف کرده؟
-تا جایی که من میدونم و خوانوادش برام تعریف کردن،اون روز که توی خیابون آقای بیون باهاش دعوا کرده،شما که از اونجا رفتید حالش خوب نبوده دوییده سمت خیابون و ماشین بهش زده....
+یعنی همش تقصیر منه،تقصیر منه...اون کجاست؟دکتر ئونسو کجاست؟
-آروم باشید آقا،شما که نمیتونید همینجوری برید اونجا...
+چرا نمیتونم میخوام برم پیششششش....
گریم گرفته بود...از جام بلند شدم رفتم سمت در که سوهو دستمو گرفت...
×بکهیون همینجوری بری میشناسنت...میدونی اگه کمپانی رابطتون رو بفهمه برات دردسر میشه...
+میدونم،میدونم هیونگ...بزار بشناسن...بزار دردسر بشه...من فقط الان میخوام برم پیش ئونسو...نمیشنوی چی میگه،میگه اون فقط منو یادش اومده...حال روز الانش تقصیر منه...اون الان به من احتیاج داره...
-شما حتی اگه بخوای بری هم ممکنه دکترش بهتون اجازه ملاقات نده....
+مگه کجاست؟شما که گفتی حال جسمیش زیاد بد نیست؟؟
-تا امروز صبح حالش خوب بود...من برده بودمش خونش تا اتاقش رو ببینه شاید چیزای بیشتری یادش بیاد،چون اون حتی مادر پدرشو هم یادش نمیاد...ئونسو از من خواست که اونجا بمونه،منم از دکترش اجازه گرفتم و مرخصش کردم...اما صبح بعد از اینکه با شما صحبت کردم زنگ زد حالش بد شده بود،رفتم آوردمش بیمارستان...
+چرا حالش بد شد؟
-من باهاش حرف زدم...اون خاطره کنسرت رو نصفه به یاد داشت امروز صبح بقیشو یادش اومده بود...از شدت گریه و هیجان و استرسی که داشته مشکل تنفسی واسش پیش اومده بود...نمیتونست نفس بکشه...
حرفشو که شنیدم تکیه دادم به دیوار و سر خوردم رو زمین...
×چی شد بکهیون؟خوبی؟
+هیونگ،ئونسو بخاطر من حالش بد شده بعد من نمیتونم برم پیشش...هرچی الان داره درد میکشه تقصیر منه...تقصیر منه احمق...
×تو الان آروم باش میبریمت پیشش...
×دکتر هیچ راهی نداره که ئونسو بیاد اینجا؟
-اون بستریه،یکی از پاهاش هم شکسته براش سخته بلند شه،مخصوصا الان که تنفسش مشکل داره...
+دکتر خواهش میکنم ازت،یه کاری کن ببینمش،دارم دیوونه میشم...
-من هرکاری که بتونم انجام میدم براتون...
کاری از نویسنده گروه نویسندگان:
@forough_wolf
#Gharibeyeh ashena
#exo_my_planet
۲۴.۰k
۲۶ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.