رمان j_k

پارت ۹

ات(امکان نداره چطور تونستم یک همچین چیزی بگم. اگر بفهمن که دروغ گفتم چی کارم میکنن... چیکار کنم... نباید بهشون بگم... یا بگم. اوفففف نمیدونم).

کوک جلوتر داشت میرفت و مشخص بود که کلافه است داشت با خودش کلنجار میرفت و منم پشت سرش میرفتم.

کوک: چطور ممکنه (داد) .

با دادش ترسیدم و به بالا پریدم و سکسکم گرفت.

کوک: چطور ممکنه من... من حتی دستمم بهت نخورده بعد اونوقع حامله ای.

ات: یع... یع(سکسکه)

کوک:😡

ات: یع... یع... یع... (سکسکه از ترس) 😞

کوک : زود باش بگو... این حقیقت دارههه( داره).

ات: یع..ا. یع..اره . یع..


کوک: واستا اصلا این بچه ماله کیه...

ات: یع... یع... (چی بگم).. بع

کوک: سکسکه نکن.

ات:🤐

کوک: این بچه ماله کیه؟

ات: 🤐

کوک: با تو ام(داد)

ات: یع... ماله... یع...منه...

کوک: باباش کیه نکنه.. اون پسره... چا اون وو یه..

ات: یع... یع... (چی بگم)

کوک: بگو... بچه یه اونه (عصبی)

ات: یع...یع... (ای ذهن کمک کن)

کوک: اتتتت زود جواب منو بده.

ات: یع... معلومه که ...یع بچه یه تویه... هق هق(گریه).

کوک: چ... چطور...؟

ات. یع... میخوای بگی یادت نیست... یع... اون شب مست امدی تو اتاقم... یع هق.. هق (گریه).

کوک: چی... من؟

ات: یع... و ازم خواستی به کسی نگم. هق هق(گریه).

کوک: می چی کار کردم...

ات(این چی بود که گفتم یونگ سو میگفت الکی فقط دهن باز میکنم و فقط حرف میزنم. حالا بچه از کجا بیارم. باید بهش میگفتم.)

کوک: خیله خوب. برو تو اتاق و هرچی لازم داشتی به چو بگو برات بیاره.

ات: چه پرو... این بلا رو سر من اوردی بعدم می خوای بزاری بری... ( گریه)

کوک: خوب میگی چی کار کنم... بشینم برات داستان بخونم با بهت غذا بدم.

ات(خوب حالا که تو ی این بدبختی گیر افتادم یکم عشق حالم بد نیست).

اشکامو پاک کردم و گفتم

ات: اره باید این کارا رو بکنی. مگه فقط من مادر این بچم.

کوک: ایشششش😐این چه کاری بود کردم.

ات: همممم.

کوک: باشه. بیا برو تو اتاقت منم برم لباسامو عوض کنم میام.

ات: باشه ...

اوفففف نزدیک بود بکشم ولی حالا چطوری بچه پیدا کنم .

ات: چو...

چو: بله بانویه من ...

ات: ببینم اینجا یتیم خونه داره.

چو: یتیم خونه؟؟.

ات: اره .

چو: چی هست خوردنیه.

ات: اوووففف... اره خوردنیه... خیلی هم خوشمزست اگر بود الان حالم خیلی خوب میشد. ( گریه)

چو: بانویه من بگید چه شکلیه برم براتون بخرم... حتما باید شیرین باشه.

ات: اره... ولی نمیدونم چی شکلیه(گریه)

چو: اووو بانویه من گریه نکنید الان به سربازا دستور میدم برن براتون یتیم خونه بخرن گریه نکنید.!

ات: عررررررر چقدر من بدبختم (گریه.)

چو: بانو... گریه نکن برات می خرم...


ویو کوک.


کوک: امکان نداره چطور ممکنه...

چا: عالیجناب چطور ممکنه که بانو باردار باشن.

کوک: اووو چا من این اواخر ایا شب مست کردم و به بیرون برم.

چا: مثلا کجا؟؟.

کوک: نمیدونم هرجا. جواب منو بده.

چا: امممم. خوب... خوب اره.

کوک: وایییی (داد) .

چا: یا ابلفضل... عالیجناب چرا داد میزنید. فکر کنم باید برم شلوارمو عوض کنم.

کوک: باشه تو هم خیلی شاشوکی... منم میرم بیرون و اخر شب بر میگردم باشه...

چا: چشم...

کوک : حالا باید پاشم با این جذابیت وعظمت برم برای اون داستان بخونم... توف توششششش .


ویو ات.

ات :خوب الاناست که اون مرتیکه بیاد. باید اماده باشم.

ندیمه : بانو شاهزاده اینجا هستن...

....................................
بچه ها حمایت کم شده... این از پارت جدید امیدوارم که دوباره حمایت هاتون برگرده. ممنون که هستید 💜
دیدگاه ها (۴)

رمان j_k

کیم نامجون

اوففف

دقیقا

رمان j_k

رمان j_k

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط