«*داستان کوتاه*»
من... میترسم _____
همش بهم میگن : چرا انقد به همچی اهمیت میدی ؟
+ چون میترسم ، میترسم رفتار هاشون معنی دار باشه میترسم توجه بخوان میترسم تنها باشن میترسم تو اصواتی که تلفظ میکنن زمزمه مرگی باشه که شاید نفهمم میترسم شکست خورده باشن میترسم آسیب دیده باشن میترسم درمونده باشن و تو این وحشت و ترد شدن بتونم سر نخ رو پیدا کنم و بالا ببرمشون .... چیزی که هیچ وقت هیچکس نفهمید و کاری که برام انجام ندادن... :)
.
.
.
اینا حرفای خودم تو یکی از چتام یا دوستم بود... :)
همش بهم میگن : چرا انقد به همچی اهمیت میدی ؟
+ چون میترسم ، میترسم رفتار هاشون معنی دار باشه میترسم توجه بخوان میترسم تنها باشن میترسم تو اصواتی که تلفظ میکنن زمزمه مرگی باشه که شاید نفهمم میترسم شکست خورده باشن میترسم آسیب دیده باشن میترسم درمونده باشن و تو این وحشت و ترد شدن بتونم سر نخ رو پیدا کنم و بالا ببرمشون .... چیزی که هیچ وقت هیچکس نفهمید و کاری که برام انجام ندادن... :)
.
.
.
اینا حرفای خودم تو یکی از چتام یا دوستم بود... :)
۸.۳k
۰۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.