باز پاییز است و برگافشان غمگینش

باز پاییز است و برگ‌افشان غمگینش
باز من وآن هیچ نفشاندن
باز من وآن ابر نابودن
باز من وآن کوه را ماندن
شبنمی در من نمی‌روید
اخگری در من نمی‌گیرد
هیچی اندر من نمی‌زاید
هیچی اندر من نمی‌میرد
بودنم چون بودن کوه است،
سردی است و خواب‌های سرد بی‌‌رویا
سختی است و سرگران بودن
دیرمان بودن
دورمان بودن
سنگم و سنگین
لیک
در دل بی‌آرزویی‌هام
بازگویی آرزویی هست
باز گویی شوق رویایی‌است
درنهفت خواب‌های سرد بی رویام
باز امشب ، چند و چون اندیش فرداهای فرداهام
کوهم ‌؛ اما هیچم آیا بازوی مردی تواند،
همچو کاهی ،
روزی از روزان
به پرواز بلند انگیخت؟
تا خراشم گونه‌ی خورشید را در اوج؟
تا بلرزد پشت دریا ، چون فرود آیم؟.
#اسماعیل_خویی
دیدگاه ها (۸)

آهنگِ شب به گوشِ من آید؛ لیک...در ظلمتِ عبوسِ لطیفِ شبمن در ...

شبانه با یک ستاره می‌آیم و در پناه ویرانه‌های شبستاره‌ام را ...

‌‌ ...و میان شکوفه‌های نارنج در جستجویت بودم د...

خط دوست گرانقدرآقا رضا @rezayasi

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط