رمان عشق جاودان

رمان: عشق جاودان
پارت:چهارده
ویو چویا
بازم کابوس همیشگی میدونستم دوباره بخوابم باز. کابوس میبینم همونطور تو بغل دازای بودم از شدت خستگی و فشار روانی دوباره خوابم برد سیاهی......




بیدار شدم هنوز تو بغلش بودم عجیب بود کابوس ندیدم. دازای همون طور که من بغلش بودم خوابیده بود حقم داشت نتوسته بود درست بخوابه



ویو دازای
تو بغلم تکون خورد و دوباره خوابید و منم خوابیدم
بیدار که شدم دیدم چشمای اقیانوسی رنگش بهم زل زده تا دید چشم باز کردم روشو برگردوند این بشر منو بد دیونه کرده

دازای:چویا میخوای حرف بزنیم
چویا:البته
دازای:میدونم تو تنهایی تنها بزرگ شدی تقربیا
دستمو گذاشتم. رو‌دستش
چویا: دازای
دازای: بله
چویا: تو خانواده ای نداری
دازای: دارم و اون تویی چویا تو خانوادی منی
چویا:خیلی ممنون که مواظبمی
دازای: (لبخند)
دیدگاه ها (۳)

رمان: عشق جاودانپارت: پانزدهویو چویاخوشحال بودم که از این به...

رمان : عشق جاودانپارت: شانزدهویو دازای رفتم کنار چویا روی نی...

رمان: عشق جاودانپارت :سیزده دازای: اومم ، چطور دستپختت اینقد...

رمان : عشق جاودانپارت: دوازدهویو دازاینمی خواستم ناراحتیش رو...

سایه های عشق

قهوه تلخویو چویا تقریبا رسیده بودیم نگاهم به چشمه وسط جنگل خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط