رمان عشق جاودان

رمان: عشق جاودان
پارت :سیزده
دازای: اومم ، چطور دستپختت اینقدر خوبه ؟
چویا : نمی‌دونم ، شاید چون چند ساله که تنهام و خودم ، برای خودم غذا درست میکنم
دوباره یاد تنهاییم افتادم
دازای:, هی تو از این به بعد تنها نیستی ، حالا من خانواده توام
چویا : اریگاتو (ممنون) ، خب من میرم توی اتاقم مشکلی نیست که تنهایی ظرف ها رو جمع کنی؟
دازای: نه مشکلی نیست
چویا: باشه
بلند شدم و رفتم سمت اتاقم. اتاقم کنار اتاق دازای بود ، یک اتاق با تم آبی به رنگ چشمام . رفتم روی تخت دراز کشیدم و بعد از چند دقیقه سیاهی...

ویو دازای
دوباره از بی کس بودنش ناراحت شد ولی باید بهش میفهموندم که دیگه تنها نیست و من کنارشم. بعد از جمع کردن ظرف ها رفتن روی نشستم . به اسناد فکر کردم . آخه اون اسناد چی بود که موری سان باید به دستشون میاورد و نباید اطلاعات اون اسناد فاش میشد؟ بیخیال شدم ، بعدا از چویا می‌پرسم
حوصلم سر رفته بود پس تلویزیون رو روشن کردم. حواسم به تلویزیون بود که یک صدای ناله شنیدم از طرف اتاق چویا بود سریع رفتم سمت اتاق چویا ، در رو باز کردم دیدم که چویا داره توی خواب حرف میزنه ، عرق کرده بود. فک کنم داشت کابوس می‌دید سریع تکونش دادم که از خواب بیدار شه
دازای:چویا ، هی چویا بلند شو ، چویاا
با وحشت از خواب بیدار شد و بهم نگاه کرد داشت نفس نفس میزد. بغلش کردم
دازای: آروم باش ، اون فقط یک خواب بود ، من پیشتم
همینطور توی بغلم گرفته بودمش که کم کم آروم شد
دازای: الان حالت بهتره؟
چویا: آره
دازای: هوف خوبه
دیدگاه ها (۳)

رمان: عشق جاودان پارت:چهاردهویو چویا بازم کابوس همیشگی میدون...

رمان: عشق جاودانپارت: پانزدهویو چویاخوشحال بودم که از این به...

رمان : عشق جاودانپارت: دوازدهویو دازاینمی خواستم ناراحتیش رو...

رمان: عشق جاودانپارت: یازدهاز خونه دازای اومدیم بیرون . تازه...

قهوه تلخویو چویا تقریبا رسیده بودیم نگاهم به چشمه وسط جنگل خ...

قهوه تلخپارت ۵۸ ویو چویا با بوی خوبی چشمام رو باز کردم. دازا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط