اگر پروردگار برای لحظه ای فراموش می کرد که من عروسکی کهنه
اگر پروردگار برای لحظهای فراموش میکرد که من عروسکی کهنهام و به من تکهای زندگی میبخشید
احتمالاً هر فکری را بر زبان نمیآوردم، اما به هر چه بر زبان میآوردم فکر میکردم.
به هر چیز نه به دلیل قیمت مادیاش که به خاطر مفهومی که دارد بها میدادم.
کمتر میخوابیدم و بیشتر خیالپردازی میکردم،
زیرا میدانم هر دقیقه که چشم برهم میگذاریم شصت ثانیه روشنایی از دست میدهیم.
هنگامیکه دیگران میایستادند راه میرفتم و وقتی آنها میخوابیدند بیدار میماندم.
هنگامی که دیگران صحبت میکردند گوش میکردم و چه لذتی از خوردن یک بستنی شکلاتی میبردم.
اگر خداوند فرصت کوتاه دیگری به من ارزانی میداشت، سادهتر لباس میپوشیدم،
در آفتاب غوطه میخوردم و نه تنها جسم، بلکه روحم را در برابر رحمتش آشکار میکردم.
خدای من، اگر قلبی در سینه داشتم، نفرتهایم را بر روی یخ می نوشتم و تا هنگام طلوع خورشید صبر میکردم.
با رویایی از «ون گوگ» روی ستارگان شعری از «بندتی» را نقاشی میکردم و ترانهای از «سرات» را تا ماه میخواندم.
با اشکانم گلهای رز را آبیاری میکردم، تا درد خوارها و بوسه های سرخ گلبرگهایشان را حس کنم.
خدای من، اگر من تنها تکهای از زندگی داشتم…
هر زن یا مردی را متقاعد میکردم که محبوب من است و با عشق و در عشق زندگی میکردم.
به آدمها نشان میدادم چقدر در اشتباهند که گمان میکنند وقتی پیر شدند دیگر نمیتوانند عاشق باشند،
نمیدانند وقتی پیر میشوند که دیگر عاشق نباشند!
به هر کودک بالهایی میدادم، اما رهایش میکردم تا خود پرواز را فرا گیرد.
به سالمندان میآموختم که مرگ نه با سالخوردگی که با فراموشی فرا میرسد.
چه چیزها که از شما آدمها یاد نگرفتهام..
فهمیدم هر کس میخواهد بر فراز قلهها زندگی کند،
بدون اینکه بداند خوشبختی حقیقی در نحوه رسیدن به بالای کوه است!
دانستم وقتی نوزادی با دست کوچکش انگشت پدر را میگیرد، او را تا ابد اسیر عشق خود میکند.
یاد گرفتم انسان فقط زمانی حق دارد به دیگری از بالا به پایین نگاه کند که بخواهد او را یاری دهد تا روی پای خود بایستد.
چیزهای بسیاری از شما یاد گرفتم، اما در نهایت برایم فایدهای ندارد،
زیرا وقتی آنها را در چمدان میگذارم که متأسفانه در بستر مرگ خواهم بود.
اثری از جانی ولچ
احتمالاً هر فکری را بر زبان نمیآوردم، اما به هر چه بر زبان میآوردم فکر میکردم.
به هر چیز نه به دلیل قیمت مادیاش که به خاطر مفهومی که دارد بها میدادم.
کمتر میخوابیدم و بیشتر خیالپردازی میکردم،
زیرا میدانم هر دقیقه که چشم برهم میگذاریم شصت ثانیه روشنایی از دست میدهیم.
هنگامیکه دیگران میایستادند راه میرفتم و وقتی آنها میخوابیدند بیدار میماندم.
هنگامی که دیگران صحبت میکردند گوش میکردم و چه لذتی از خوردن یک بستنی شکلاتی میبردم.
اگر خداوند فرصت کوتاه دیگری به من ارزانی میداشت، سادهتر لباس میپوشیدم،
در آفتاب غوطه میخوردم و نه تنها جسم، بلکه روحم را در برابر رحمتش آشکار میکردم.
خدای من، اگر قلبی در سینه داشتم، نفرتهایم را بر روی یخ می نوشتم و تا هنگام طلوع خورشید صبر میکردم.
با رویایی از «ون گوگ» روی ستارگان شعری از «بندتی» را نقاشی میکردم و ترانهای از «سرات» را تا ماه میخواندم.
با اشکانم گلهای رز را آبیاری میکردم، تا درد خوارها و بوسه های سرخ گلبرگهایشان را حس کنم.
خدای من، اگر من تنها تکهای از زندگی داشتم…
هر زن یا مردی را متقاعد میکردم که محبوب من است و با عشق و در عشق زندگی میکردم.
به آدمها نشان میدادم چقدر در اشتباهند که گمان میکنند وقتی پیر شدند دیگر نمیتوانند عاشق باشند،
نمیدانند وقتی پیر میشوند که دیگر عاشق نباشند!
به هر کودک بالهایی میدادم، اما رهایش میکردم تا خود پرواز را فرا گیرد.
به سالمندان میآموختم که مرگ نه با سالخوردگی که با فراموشی فرا میرسد.
چه چیزها که از شما آدمها یاد نگرفتهام..
فهمیدم هر کس میخواهد بر فراز قلهها زندگی کند،
بدون اینکه بداند خوشبختی حقیقی در نحوه رسیدن به بالای کوه است!
دانستم وقتی نوزادی با دست کوچکش انگشت پدر را میگیرد، او را تا ابد اسیر عشق خود میکند.
یاد گرفتم انسان فقط زمانی حق دارد به دیگری از بالا به پایین نگاه کند که بخواهد او را یاری دهد تا روی پای خود بایستد.
چیزهای بسیاری از شما یاد گرفتم، اما در نهایت برایم فایدهای ندارد،
زیرا وقتی آنها را در چمدان میگذارم که متأسفانه در بستر مرگ خواهم بود.
اثری از جانی ولچ
۷۸۳
۲۷ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.