ده سالم نشده بود که یه روز سر ظهر وسط تابستون وقتی از گرم
ده سالم نشده بود که یه روز سر ظهر وسط تابستون وقتی از گرما خیس عرق شده بودم ، دیدم دو تا پسر هم سن و سالم دارن با آخرین توانشون از یه چیزی فرار می کنن. دو تا پا داشتن دو تا پا دیگه هم قرض گرفته بودن و فرار می کردن. پیچیدن تو یه کوچه و دیگه ندیدمشون. بعد از چند لحظه سر و کله ی یه مرد میان سال با اون چهره ای که بعد از بیست سال هنوز جلوی چشمام هست پیدا شد. می دویید و فحش می داد. به کی به چی نمی دونم. فقط می دونم از سری که یه لاخ مو هم نداشت بخار بلند می شد. با بیشترین سرعت داشت خودش رو به من می رسوند! نمی دونستم باید چیکار کنم؟ منم باید فرار کنم؟ ولی من کاری نکرده بودم که فرار کنم. تو چند ثانیه خودش رو بهم رسوند. دستم رو محکم گرفت و کشید سمت خودش... با عصبانیت گفت زنگ خونه ی ما رو می زنی و در میری پدر سوخته؟ تمام این چند ثانیه تو ذهنم تکرار شد. تازه فهمیدم داستان چیه... تازه فهمیدم چرا اون دو تا پسر فرار کردن... با ترس و صدایی که از ته چاه می اومد گفتم آقا من زنگ شما رو نزدم. همین طور که از خستگی چند ده متر دویدن نفس نفس می زد گفت پس چرا انقدر عرق کردی؟ حتما چند جای دیگه هم زنگ خونه ها رو زدی و فرار کردی واسه همین خیس عرقی... گفتم هوا گرمه. آقا من زنگ شما رو نزدم. بعد شروع کرد گوشم رو تابوندن... تو چهره ش رضایت رو می دیدم. داشت به خودش افتخار می کرد. انگار واسش مهم نبود کی زنگ خونه ش رو زده و در رفته... فقط دنبال یکی می گشت که عصبانیت بیدار شدن از خواب ظهر رو سرش خالی کنه. همین طور که گوشم رو تاب می داد گفت خونه تون کجاست؟ گفتم دو تا کوچه بالاتر ولی آقا من زنگ شما رو نزدم. بذار برم. کَر شده بود. نمی شنید چی میگم. فقط می گفت باید پدر مادرت بدونن چه بچه ای دارن! تو راه خونمون ، تو همون چند دقیقه صد بار بهش گفتم آقا من زنگ شما رو نزدم ، اونایی که زدن فرار کردن و پیچیدن تو کوچه... من اگه زنگ شما رو زده بودم فرار می کردم. نمی شنید. به پدرم گفت تا حالا صد بار زنگ خونشون رو زدم و در رفتم! تا این بار که تونسته من رو بگیره! بغض داشت خفه م می کرد. هیچکس به حرفم گوش نداد. هیچ کس حرفام رو باور نکرد. بدون هیچ اشتباهی مقصر شده بودم. چرا؟ چون دیواری کوتاه تر از من پیدا نشده بود. چون وقتی داشت دنبال مقصر می گشت اولین نفر من جلوی چشمش بودم. بعد از اون فهمیدم آدما تو عصبانیت دنبال مقصر می گردن ، دنبال یه دیوار کوتاه که همه ی ناراحتی ها رو سرش خالی کنن.
.
.
نویسنده: حسینحائریان
پیجاصلی: @snouwy
#عکس ، #تکست ، #ویسگون
.
.
نویسنده: حسینحائریان
پیجاصلی: @snouwy
#عکس ، #تکست ، #ویسگون
۱۷.۵k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.