رمان
بچه ها مرسی حمایتتون بیشتر شد اینم پارت 6
عشق پنهان( پارت 6)
♡: بله زودتر منو ببرین زیر زنین تموم شه بره میخپام برم خونه
☆: شحاعتت و برم
♡: فک کردی ترسوهم نه ما مث تو نیستیم
☆: به من گفتی ترسو
♡: بله
☆: خودت بیشترش کردی سریع ببرینش
بادیگاردها: چشم قربان
♡: انداختمن به قو ل جیهوپ اقا داخل زیر زمین اما بیشتر شبیه اتاق شکنجه بود تا زیر زمین تو همین فکرا بودم که جیهوپ اومد داخل
☆:(توفکر: نمیدونم چرا میخواستم بهش سخت نگذره نه نه حتما دیونه شدم اما هیوقت موقع ی شکنجه همچین حسی نداشتم نه نه)
♡: چی از جونم میخوای
☆: با هام ازدواج کن
♡: چیییی تا چند دیقه پیش که کار بود حالا ازدواج
☆:به تو اعتمادی نیست
♡:من نه ازدواج میکنم نه کار
☆: تا وقتی نظرت عوضنشه شکنجه میشی
از زبات ا/ت:
♡:نمیدونم اون شجاعت و از کجا اوردم
☆:ببین برای بار اول 50 تا شلاق میزنم تو هم بشمار
♡:میشمارم 1..2...3...4...5......48....49...50
☆:حالا نظرت چیه
♡:نه
☆:پس ایندفعه تا 100
♡:باشه 1...2...3...4...5.......98...99...100
☆:جوابت
♡:نهههههه
☆:پس ایندفعه با چاقو
♡:چاقو باشه (خیلی بیشعور بود(با بجه ی من درست حرف بزنااا)(ایندفعه با چاقو بدنم و زخمی نیکردکم مونه بود اشکم در بباد امابرو خودم نیاوردم که یه هو یه سوزش بد اومد سراغم دیدم داره اسید نیریزه رپم نا خوداگاه گفتم باشه بیشعور به باشمم جواب نداد و رفت
☆:تا از اتاق خارج شدم صدای گریه کل عمارت و گرفت دلم براش سوخت خواستم برم و دلداریش بدم انا تخسی خودم بود و ولش کردم چون حس کردم دیوونه شدم
فردا ساعت 8
از زبان جیهوپ:
☆: فردا به یکی ازخدمتکارا گفتموبره ا/ت رو ببره داخل اتاقی که ب اش اماده کرده بودم
از زبان ا/ت:
♡:دیشب از بس گریه کردم خوابم برد تو فکر بودم که یهو یه خانم تقریبا پیر وارد شد اومد کنارم و بردم داخل یه اتاق که با تم مشکی و خاکستری مدل داده شده بود برد خیلیاعصابم خورد بود از دست جیهوپ اما برو خودم نیاوردم که یهو ینفر وارد اتاق شد
عشق پنهان( پارت 6)
♡: بله زودتر منو ببرین زیر زنین تموم شه بره میخپام برم خونه
☆: شحاعتت و برم
♡: فک کردی ترسوهم نه ما مث تو نیستیم
☆: به من گفتی ترسو
♡: بله
☆: خودت بیشترش کردی سریع ببرینش
بادیگاردها: چشم قربان
♡: انداختمن به قو ل جیهوپ اقا داخل زیر زمین اما بیشتر شبیه اتاق شکنجه بود تا زیر زمین تو همین فکرا بودم که جیهوپ اومد داخل
☆:(توفکر: نمیدونم چرا میخواستم بهش سخت نگذره نه نه حتما دیونه شدم اما هیوقت موقع ی شکنجه همچین حسی نداشتم نه نه)
♡: چی از جونم میخوای
☆: با هام ازدواج کن
♡: چیییی تا چند دیقه پیش که کار بود حالا ازدواج
☆:به تو اعتمادی نیست
♡:من نه ازدواج میکنم نه کار
☆: تا وقتی نظرت عوضنشه شکنجه میشی
از زبات ا/ت:
♡:نمیدونم اون شجاعت و از کجا اوردم
☆:ببین برای بار اول 50 تا شلاق میزنم تو هم بشمار
♡:میشمارم 1..2...3...4...5......48....49...50
☆:حالا نظرت چیه
♡:نه
☆:پس ایندفعه تا 100
♡:باشه 1...2...3...4...5.......98...99...100
☆:جوابت
♡:نهههههه
☆:پس ایندفعه با چاقو
♡:چاقو باشه (خیلی بیشعور بود(با بجه ی من درست حرف بزنااا)(ایندفعه با چاقو بدنم و زخمی نیکردکم مونه بود اشکم در بباد امابرو خودم نیاوردم که یه هو یه سوزش بد اومد سراغم دیدم داره اسید نیریزه رپم نا خوداگاه گفتم باشه بیشعور به باشمم جواب نداد و رفت
☆:تا از اتاق خارج شدم صدای گریه کل عمارت و گرفت دلم براش سوخت خواستم برم و دلداریش بدم انا تخسی خودم بود و ولش کردم چون حس کردم دیوونه شدم
فردا ساعت 8
از زبان جیهوپ:
☆: فردا به یکی ازخدمتکارا گفتموبره ا/ت رو ببره داخل اتاقی که ب اش اماده کرده بودم
از زبان ا/ت:
♡:دیشب از بس گریه کردم خوابم برد تو فکر بودم که یهو یه خانم تقریبا پیر وارد شد اومد کنارم و بردم داخل یه اتاق که با تم مشکی و خاکستری مدل داده شده بود برد خیلیاعصابم خورد بود از دست جیهوپ اما برو خودم نیاوردم که یهو ینفر وارد اتاق شد
۱.۵k
۲۰ تیر ۱۴۰۲