من از بچگی مظلوم بودم همیشه مامانم کتکم میزد،هیچوقت یادم
من از بچگی مظلوم بودم همیشه مامانم کتکم میزد،هیچوقت یادم نمیره یبار روستامون بودیم که از پشت بوم خونه نردوون گزاشته بودن بریم پایین منم لبه پشت بوم راه میرفتمو گریه میکردم که با بابا میخام برگردم خونمون که تو شهر بود مامانم خیلی محکم چون اعصابش خورد بود زد پس کلم و من از پشت بوم(زیاد ارتفاع نداشن و بدبختانه زنده موندم)افتادم پایین و پشت سرم ضربه دید از اونموقع هرکی میزد پس کلم چشمام سیاهی میرفت،و یک بار با مشت زد تو صورتم و بماند که حتی حق نداشتم گریه کنم چون بدتر بهمو میزد،خب من بچه بودم تپلو بودم با یه عالمه لپ وقتی مامانم حرص در میومد محکم لپامو میکشید،هنوز که هنوزه بعضی وقتا جایی که کسی نباشه فقط خودم باشم و پیدا میکنم میخام گریه کنم صدای بقیه ب خصوص مامانم که هی میگه سیس ساکت باش وگرنه چشماتو از کاسه در میارم،وقتی که خاهرم بدنیا اومد حتی بدترم شد چون کتک های ابجیم هم من میخوردم،وقتی ابجیم رفت کلاس اول همه براش وسایل تحریر میگرفتن اما وقتی من رفتم اول هیچ کس نففهمید،همه بهم میگفتن ما تورو بیشتر از خاهرت دوست داریم ولی ابجیت چون قلبش میشنه و بچس ما بیشر بهش توجه میکنیم(ابجیم ۱ سالش بودو من ۶ سالم)مگه من قلب نداشتم مگ من قلبم نمیشکست همیشه باید ی بلایی سرم میومد نا یکم حواسشون به من باشه،یبار عموم فوت کرده بود روز هفتمش من از پله های خونه مامان بزرگم افتادم و همه نگران خاهرم بودن و فکر میکردن که خاهرم از پله ها افتاده(مامانم غش کرده بود فکر میکرد خاهرم افتاده همه میگفتن نترس بچه دووم چیزیش نشده بچه اولیه افتاده و اون خیالش راحت شد،حتی ی بار بخاطر بیماریم ب مدت دو سه هفته بیمارستان بودم کسی ازم سراغی نمیگرفت و فقط میگفتن داری پولای باباتو هدر میدی و مامانتو اذیت میکنی)،از بچه گی اعصاب نداشتم(از بابام ب ارث بردم) ثلی مهربون بودم اگه رو اعصابم را میرفتن داد میزدم سرشون یا کتکشون میزدم یادمه یه بار بچه بودم دختر داییم سر مامانش جیغ میزد منم گفتم بسه جیغات رو و مخمه اونم بلند تر زیر گوشم جیغ زد منم شونشو گاز گرفتم دیگ از اون به بعد پیش من صداشو بالا نمیبرد،الان چی الان شدم ی ادم بی رحم بی احساس بی اعصاب که هر روز به فکر مرگه و عاشق اسیب زدن به دیگران از اسیب زدن ب خودش بیشتر لذت میبره،از تو داغونم ولی قیافم چیزی رو نشون نمیده تکه تکه شدم کسی نبود تیکه هامو بهم بچسبونه پس هروز به تکه های ریز تری تبدیل شد و الان ازم چیزی باقی نمونده مثل ی مردم که روح از تنش رفته ولی جسمش هنوز داره نفس میکشه
۴.۵k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.