دیدم او را آه بعد از بیست سال

دیدم او را آه بعد از بیست سال

گفتم : این خود اوست، یا نه، دیگری ست

چیزکی از او در بود و نبود

گفتم : این زن اوست ؟ یعنی آن پری ست ؟

هر دو تن دزدیده و حیران نگاه

سوی هم کردیم و حیرانتر شدیم

هر دو شاید با گذشت روزگار

در کف باد خزان پرپر شدیم

از فروشنده کتابی را خرید

بعد از آن اهنگ رفتن ساز کرد

خواست تا بیرون رود بی اعتنا

دست من بود در را برایش باز کرد

عمر من بود او که از پیشم گذشت

رفت و در انبوه مردم گم شد او

باز هم مضمون شعری تازه گشت

باز هم افسانه مردم شد او

حمید مصدق
دیدگاه ها (۲۸)

شاید فراقی که در این روزها ناچار به پذیرش اش هستیم ، خود سود...

کارم تمام استمثلِ نقشه لو رفته یک گنجدوستش دارم و می داند...

من تماشای تو می‌کردم و غافل بودمکز تماشای تو خلقی به تماشای ...

هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببردمی تواند خبر از مصر به کن...

#پیرمرد ی تمام عمرش را بین #بازار و #کوچه سر می کردهرکسی بار...

پیر مردی تمام عمرش را بین بازاروکوچه سر می کردهرکسی بار در د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط