پارت ۲۵. دشت باز
وقتی ک تموم شد ات لباس رو خرید و به سمت مغزه ای برای لباس یونگی رفتن
رسیدن و لباس رو خریدن و برگشتن خونه شام رو که خوردن ات داشت به اتاقش میرفت که یونگی دستش رو گرفت
ات : چیه
یونگی : اون دیگه اتاق تو نیست اتاق تو رو بهت نشون میدم دنبالم بیا ات دنبال یونگی رفت وقتی یونگی وارد شد ات که پشت سرش میومد لحظه ای نگاهی به اتاق انداخت تا چشمش به تخت دو نفره افتاد چشماش گرد شد
ات : من تو هنوز درست ازدواج نکردیم الان من باید تو این اتاق زندگی کنم
یونگی : اره
ات : چی بگم بهت. لباسام کجاس
یونگی با دست به ات نشون داد ات رفت سمت کمد و لباس خوابی رو برداشت و به سمت دستشویی رفت لباسش رو عوض کرد و کاراهاش رو انجام داد و به سمت تخت رفت یونگی رو تخت دراز کشیده بود و نگاهی با ات کرد ات رو تخت دراز کشرد که یونگی خودشو لای دست ات جا کرد و سرش رو روی قفسه سینه ات گذاشت و ات رو محکم بقل کرد
یونگی : فردا عروسیه گفتم بدونی ( خوابالو )
ات : چی
ولی دیگه یونگی خوابیده بود
صبح شده بود یونگی ات رو محکم بقل کرده بود و خواب خواب بود
ات چشماش رو باز کرد ات خواست تکون بخوره یونگی سفت گرفتش یونگی چشماش رو باز کرد و خوابالو پرسید
یونگی : کجا
ات : سرویس
یونگی زود برگرد
ات از جاشون بلند شدن و رفتم سمت سرویس و آبی به صورتش زد و اومد سمت تخت نشست و با موهای یونگی بازی کرد یونگی چشمش به بدن یونگی خورد. ای وای یونگی تمام شب لباس نپوشیده بود. ات چشماش گرد شد و
چند لحظه ای با عضلات شکمش خیره شد تا اینکه متوجه نگاه یونگی شد
یونگی : خوشگلا آن
ات : ها. چی اره. عه نه عه ( لکنت )
یونگی : (خنده ) عجب پس خوشگلا خودم دوسشون دارم
ات اهمیت نداد و بلند شد
یونگی : ساعت ۱۵ حاضر باش همه کارات رو خدمتکارا انجام میدن
ات : باشه.
ساعت ۳ بود و ات لباس عروس پوشیده بود با یه میکاپ ساده
و روی صندلی نشسته بود و چشماش رو بسته بود
یونگی وارد سالن شد. ات متوجه نشد یونگی لپ های ات رو بوسید و کنارش نشست
ات چشماش رو باز کرد
ات : عه اومدی ( خمیازه )
یونگی : خسته ای ؟
ات : اره
یونگی : شبم فکر کنم خسته شی ( نگاه شیطون )
ات : تو به فکر خودمی یا اندام من
یونگی : هردو. مگه جرم عه عاشق اندام زنم باشم
ات چشم خره ای رفت
هردو سوار کالسکه شدن و کلیسا شدن
وارد که شدن یونگی پیدا شد و دست ات رو گرفت وارد اتاقکی شدن و منتظر موندن تا صداشون بزنن
ات : من آشنایی ندارم
یونگی : منو مارلنا رو که داری
ات. : اره ولی
تا اینکه صداشون زدن یونگی ات پشت در واستادن تا در باز شد و هردو باهم راه افتادم به قسمت سکوی عبادت و رو به هم وایسادن و توی چشمای هم نگاه کردن چشم های یونگی برق میزد
ات لبخندی زد
کشیک : آیا حاضرید کیم ات رو به همسر خود قبول کنید
یونگی : با کمال میل
کشیک : سرکار خانم کیم ات ایا حاضرید جناب مین یونگی رو به به عنوان همسر خود انتخاب کنید
ات : بله
و همه دست زدن
کشیک : از امروز ما به عنوان زن شوهر اعلام میشوید
ات یونگی به هم نگاه کردن مارلنا علامت داد که همو باید ببوسید
ات قرمز شد و فقط سریع سر شو خم کرد و یونگی پوزخندی زد و لب ات رو بوسید ولی ات سریع جدا شد
و یونگی دست ات رو گرفت و ....
اعت ۱۰ بود همه شام خورده بودن و مهمونا داشتن میرفتن که مارلنا ات رو بقل کرد
مارلنا : آخه به هم رسیدید و .....
و صدای تیر که اومد همه خوابیدن رو زمین
صدای جیغ اومد و تیر اندازی
ات یونگی رو بقل کر د و. توی اتاقی برد
یونگی : ات شاید واقعا دیگه همو نبینیم
ات : چی ( گریه )
یونگی اروم اشک ریخت
یونگی : گفتم سلنا خطرناکه ات من باید از خاندان خودمون حفاظت کنم
و ات رو تو بغلش کشید ات بلند گریه میکرد یونگی گردنبندی رو برای ات بست و حلقه ای دست ات کرد
یونگی : ببخشید نتونستم واقعیت رو بگم
یونگی دستش رو روی سر ات گذاشت و وردی رو خوند ات با تعجب نگاه میکرد و یهو سری محکم به در میزدند و تا اینکه همه جا نور آبی گرفت و گردبادی ایجاد شد یونگی چشماش رو باز کرد
یونگی : خداحافظ
ات : نهههه
یونگی لب هاش رو روی ات گذاشت و ات توی هوا معلق شد و از بالا یونگی رو دید که یونگی تیر . خورد
ات : نهههههه یونگی ( گریه )
ولی ات دیگه توی هوا بیهوش شده بود
اسلاید اول لباس یونگی
اسلاید سوم لباس ات
اسلاید چهارم اتاق ات و یونگی
رسیدن و لباس رو خریدن و برگشتن خونه شام رو که خوردن ات داشت به اتاقش میرفت که یونگی دستش رو گرفت
ات : چیه
یونگی : اون دیگه اتاق تو نیست اتاق تو رو بهت نشون میدم دنبالم بیا ات دنبال یونگی رفت وقتی یونگی وارد شد ات که پشت سرش میومد لحظه ای نگاهی به اتاق انداخت تا چشمش به تخت دو نفره افتاد چشماش گرد شد
ات : من تو هنوز درست ازدواج نکردیم الان من باید تو این اتاق زندگی کنم
یونگی : اره
ات : چی بگم بهت. لباسام کجاس
یونگی با دست به ات نشون داد ات رفت سمت کمد و لباس خوابی رو برداشت و به سمت دستشویی رفت لباسش رو عوض کرد و کاراهاش رو انجام داد و به سمت تخت رفت یونگی رو تخت دراز کشیده بود و نگاهی با ات کرد ات رو تخت دراز کشرد که یونگی خودشو لای دست ات جا کرد و سرش رو روی قفسه سینه ات گذاشت و ات رو محکم بقل کرد
یونگی : فردا عروسیه گفتم بدونی ( خوابالو )
ات : چی
ولی دیگه یونگی خوابیده بود
صبح شده بود یونگی ات رو محکم بقل کرده بود و خواب خواب بود
ات چشماش رو باز کرد ات خواست تکون بخوره یونگی سفت گرفتش یونگی چشماش رو باز کرد و خوابالو پرسید
یونگی : کجا
ات : سرویس
یونگی زود برگرد
ات از جاشون بلند شدن و رفتم سمت سرویس و آبی به صورتش زد و اومد سمت تخت نشست و با موهای یونگی بازی کرد یونگی چشمش به بدن یونگی خورد. ای وای یونگی تمام شب لباس نپوشیده بود. ات چشماش گرد شد و
چند لحظه ای با عضلات شکمش خیره شد تا اینکه متوجه نگاه یونگی شد
یونگی : خوشگلا آن
ات : ها. چی اره. عه نه عه ( لکنت )
یونگی : (خنده ) عجب پس خوشگلا خودم دوسشون دارم
ات اهمیت نداد و بلند شد
یونگی : ساعت ۱۵ حاضر باش همه کارات رو خدمتکارا انجام میدن
ات : باشه.
ساعت ۳ بود و ات لباس عروس پوشیده بود با یه میکاپ ساده
و روی صندلی نشسته بود و چشماش رو بسته بود
یونگی وارد سالن شد. ات متوجه نشد یونگی لپ های ات رو بوسید و کنارش نشست
ات چشماش رو باز کرد
ات : عه اومدی ( خمیازه )
یونگی : خسته ای ؟
ات : اره
یونگی : شبم فکر کنم خسته شی ( نگاه شیطون )
ات : تو به فکر خودمی یا اندام من
یونگی : هردو. مگه جرم عه عاشق اندام زنم باشم
ات چشم خره ای رفت
هردو سوار کالسکه شدن و کلیسا شدن
وارد که شدن یونگی پیدا شد و دست ات رو گرفت وارد اتاقکی شدن و منتظر موندن تا صداشون بزنن
ات : من آشنایی ندارم
یونگی : منو مارلنا رو که داری
ات. : اره ولی
تا اینکه صداشون زدن یونگی ات پشت در واستادن تا در باز شد و هردو باهم راه افتادم به قسمت سکوی عبادت و رو به هم وایسادن و توی چشمای هم نگاه کردن چشم های یونگی برق میزد
ات لبخندی زد
کشیک : آیا حاضرید کیم ات رو به همسر خود قبول کنید
یونگی : با کمال میل
کشیک : سرکار خانم کیم ات ایا حاضرید جناب مین یونگی رو به به عنوان همسر خود انتخاب کنید
ات : بله
و همه دست زدن
کشیک : از امروز ما به عنوان زن شوهر اعلام میشوید
ات یونگی به هم نگاه کردن مارلنا علامت داد که همو باید ببوسید
ات قرمز شد و فقط سریع سر شو خم کرد و یونگی پوزخندی زد و لب ات رو بوسید ولی ات سریع جدا شد
و یونگی دست ات رو گرفت و ....
اعت ۱۰ بود همه شام خورده بودن و مهمونا داشتن میرفتن که مارلنا ات رو بقل کرد
مارلنا : آخه به هم رسیدید و .....
و صدای تیر که اومد همه خوابیدن رو زمین
صدای جیغ اومد و تیر اندازی
ات یونگی رو بقل کر د و. توی اتاقی برد
یونگی : ات شاید واقعا دیگه همو نبینیم
ات : چی ( گریه )
یونگی اروم اشک ریخت
یونگی : گفتم سلنا خطرناکه ات من باید از خاندان خودمون حفاظت کنم
و ات رو تو بغلش کشید ات بلند گریه میکرد یونگی گردنبندی رو برای ات بست و حلقه ای دست ات کرد
یونگی : ببخشید نتونستم واقعیت رو بگم
یونگی دستش رو روی سر ات گذاشت و وردی رو خوند ات با تعجب نگاه میکرد و یهو سری محکم به در میزدند و تا اینکه همه جا نور آبی گرفت و گردبادی ایجاد شد یونگی چشماش رو باز کرد
یونگی : خداحافظ
ات : نهههه
یونگی لب هاش رو روی ات گذاشت و ات توی هوا معلق شد و از بالا یونگی رو دید که یونگی تیر . خورد
ات : نهههههه یونگی ( گریه )
ولی ات دیگه توی هوا بیهوش شده بود
اسلاید اول لباس یونگی
اسلاید سوم لباس ات
اسلاید چهارم اتاق ات و یونگی
- ۵.۵k
- ۲۶ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط