پارت ۲۴ دشت باز
سال ها گذشته بود و ات حداقل ۲۳سالش شده بود روزها میگذشت تا روزی که خبر. مرگ پد مادر یونگی. به گوش رسید. اون طور که معلوم بود پدر مادر یونگی توی دریا غرق شدن و الان مسئولیت عمارت به عهده یونگی بود ولی یونگی چون از کودکی ذهن بزینسی داشت براش مهم نبود و خیلی راحت به کار ها میرسید یک سال گذشته بود از مرگ پدر مادر یونگی و امروز یونگی تصمیم گرفته بود ات رو به عنوان همسر خودش اعلام کنه
اون روز صبح داشت برف میبارید. ات توی اتاقش داخل عمارت خواب بود
و اروم چشماش رو باز کرد و بلند شد لباسی گرم پوشید و. قتی از اتاق خارج شد عمارت فاز غمگینی و سردی گرفته بود شیشههابخار کرده بود ات لرزید و شال گرمی رو پوشید و به سمت اتاق کار یونگی رفت در زد
یونگی : بفرمایید
ات وارد شد
ات : صبح بخیر
یونگی درحالی که سرش تو روزنامه و پیپ توی دهنش بود بود جواب سلام ات رو داد ات رفت و روی مبل نشست پاهاش رو جمع کرد و سرش رو روی دسته مبل گذاشت و تو فکر فرو رفته بود تا اینکه یونگی پیپ اش رو کنار گزاشت و عینک رو در اورد و به ات نگاه کرد.
ذهن یونگی
الان ات ۲۳ سالش شده و من ۲۶ سالم اون خیلی صورت پخته ای گرفته و من هم همینطور بعد از اینکه مارلنا با پسر خاله ام ازدواج کرد ات ساکت تر شده
یونگی از جاش بلند شد و روی مبل بقل ات نشست و سر ات رو گرفت و ات رو به خودش چسبوند و ات رو بقل کرد و سر ات رو بوسید
ات : چقدر زمان زود گذشت نه ؟
یونگی : اره ،،،ات ؟
ات : ها ؟
یونگی : همسرم میشی :؟
ات لبخندی زد و چشماش رو بست
ات : قول دادم و به قولم عمل میکنم
یونگی لبخند زد
یونگی: برا کی
ات : یه هفته دیگه
یونگی : واقعا ؟
ات : اوهوم
و ات یونگی چشماشون. رو بستن و چرت زدن
لباس ات اسلاید بعده
اون روز صبح داشت برف میبارید. ات توی اتاقش داخل عمارت خواب بود
و اروم چشماش رو باز کرد و بلند شد لباسی گرم پوشید و. قتی از اتاق خارج شد عمارت فاز غمگینی و سردی گرفته بود شیشههابخار کرده بود ات لرزید و شال گرمی رو پوشید و به سمت اتاق کار یونگی رفت در زد
یونگی : بفرمایید
ات وارد شد
ات : صبح بخیر
یونگی درحالی که سرش تو روزنامه و پیپ توی دهنش بود بود جواب سلام ات رو داد ات رفت و روی مبل نشست پاهاش رو جمع کرد و سرش رو روی دسته مبل گذاشت و تو فکر فرو رفته بود تا اینکه یونگی پیپ اش رو کنار گزاشت و عینک رو در اورد و به ات نگاه کرد.
ذهن یونگی
الان ات ۲۳ سالش شده و من ۲۶ سالم اون خیلی صورت پخته ای گرفته و من هم همینطور بعد از اینکه مارلنا با پسر خاله ام ازدواج کرد ات ساکت تر شده
یونگی از جاش بلند شد و روی مبل بقل ات نشست و سر ات رو گرفت و ات رو به خودش چسبوند و ات رو بقل کرد و سر ات رو بوسید
ات : چقدر زمان زود گذشت نه ؟
یونگی : اره ،،،ات ؟
ات : ها ؟
یونگی : همسرم میشی :؟
ات لبخندی زد و چشماش رو بست
ات : قول دادم و به قولم عمل میکنم
یونگی لبخند زد
یونگی: برا کی
ات : یه هفته دیگه
یونگی : واقعا ؟
ات : اوهوم
و ات یونگی چشماشون. رو بستن و چرت زدن
لباس ات اسلاید بعده
- ۴.۰k
- ۲۵ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط