قسمت نهم
قسمت نهم
"نیمه شب"
شب از نیمه گذشته بود که خسرو خودش را به ویلا رساند و سراسیمه داخل شد و دید که عمه فرحناز روی کاناپه خوابش برده و ناهید کنار پنجره نشسته و آهنگ "چرا رفتی" همایون شجریان که فرخ خیلی دوست داشت را ،گوش میدهد.
موسیقی از آن مواردی ست که بعد از رفتن آدم ها جا میماند و نه در جسم که در روح خالکوبی میشود!
به گونه ای که گاهی آدم جرات گوش دادن بعضی آهنگ ها را ندارد..حذفشان هم نمیکند و مدام با خودش میگوید بالاخره یک روز قلبم را میگذارم داخل لیوانی پر از یخ و این آهنگ را گوش میدهم.
گوش هم میدهد...اما وقتی که نبودن آن آدم را باور کرده باشد.
باور کردن نبودن آدم ها برای همیشه ،اتفاق دردناکی ست که باعث میشود خاطرات را کالبد شکافی کرد.
ناهید نگاه از دریا برداشت و به حال و روز پریشان خسرو که با موهایی برهم ریخته و لباسی نامرتب کنار درب ایستاده بود چشم دوخت.
_من پشت ویلا بودم...میدونستم با اون حرفای عمه پا میشی میای ..خیلی زنگ زدیم جواب ندادی
_گوشیم خاموش شد
خسرو نزدیک ناهید رفت و دستانش را گرفت
_پاشو برو دراز بکش...شاید خوابت برد..چشمات خستس ناهید، رنگت پریده...چیزی خوردی؟
_خسرو واقعا تموم شد فرخ؟! تو باور میکنی؟
_دستات یخ کرده ناهید...غصه ی تو فرخو از یادم برده
_تو قول بده من اگه بخوابم خواب فرخو میبینم ... تو قول بده....منم قول میدم با هر بدبختی ای شده خوابم ببره.
_من پیش تو بدقول شدم یبار...دیگه قول نمیدم.
_نامرد پنج روز خبری ازت نبود...نگفتی ناهید الان لازمه باهات حرف بزنه...زیر قولت که زدی لااقل وایمیسادی یکم سرزنشت میکردم...تو که اینجوری نبودی.
خسرو دیگر نتوانست تحمل کند و گوشه ی شال ناهید را جلوی چشمانش گرفت و زیر گریه زد.
آرام گریه میکرد اما شانه هایش میلرزید.
ناهید دستانش را فشار داد...
_گریه نکن خسرویی....تو روخدا.
خسرو از جایش بلند شدو رفت کنار دریا نشست و زانوهایش رابغل کرد.
ناهید هم بعد از چند دقیقه رفت و کنارش نشست.
هیچ کدام حرفی نمیزدنند...صدای سکوت و امواج همه جا را فرا گرفته بود....خسرو بلند شد و پیراهنش را درآورد و روی شانه ی ناهید انداخت و خواست برود...
که ناهید برگشت و نگاهش کرد...
_نرو دیگه....بشین اینجا
خسرو آب دهانش را قورت داد و چشمانش را بست.
حالِ لاتوصیفی ست وقتی یک نفر که دوستش داری موقع رفتن این پا آن پا کند که کمی دیرتر بروی...
در این یک دقیقه اضافه ماندن ها و لفتش دادن ها اتفاق خاصی نمی افتد اما این احساس نیاز کردن دل آدم را روانی میکند.
خسرو کنار ناهید نشست و لحظه ای به چشمانش که دریا را نشانه رفته بود زل زد و از درون آه کشید.
ناهید بی اعتنا به حال روانی خسرو سرش را روی شانه ی او گذاشت.
سرش را بی اعتنا روی شانه ی خسرو گذاشت و موهای پریشانش روی لب های خسرو ریخت.
سرش را روی شانه اش گذاشت اما نمیدانست خسرو، او را دوست دارد و تلفیق نیمه ی شب و صدای امواج و سر یار روی شانه و گیسویش روی لب،،، برای فرد عاشق بسیار مضر است و احتمال ضعف و تب، بسیار زیاد.
"خسرو، ناهید را دوست دارد"/ #علی_سلطانی
#خسرو_ناهید_را_دوست_دارد
"نیمه شب"
شب از نیمه گذشته بود که خسرو خودش را به ویلا رساند و سراسیمه داخل شد و دید که عمه فرحناز روی کاناپه خوابش برده و ناهید کنار پنجره نشسته و آهنگ "چرا رفتی" همایون شجریان که فرخ خیلی دوست داشت را ،گوش میدهد.
موسیقی از آن مواردی ست که بعد از رفتن آدم ها جا میماند و نه در جسم که در روح خالکوبی میشود!
به گونه ای که گاهی آدم جرات گوش دادن بعضی آهنگ ها را ندارد..حذفشان هم نمیکند و مدام با خودش میگوید بالاخره یک روز قلبم را میگذارم داخل لیوانی پر از یخ و این آهنگ را گوش میدهم.
گوش هم میدهد...اما وقتی که نبودن آن آدم را باور کرده باشد.
باور کردن نبودن آدم ها برای همیشه ،اتفاق دردناکی ست که باعث میشود خاطرات را کالبد شکافی کرد.
ناهید نگاه از دریا برداشت و به حال و روز پریشان خسرو که با موهایی برهم ریخته و لباسی نامرتب کنار درب ایستاده بود چشم دوخت.
_من پشت ویلا بودم...میدونستم با اون حرفای عمه پا میشی میای ..خیلی زنگ زدیم جواب ندادی
_گوشیم خاموش شد
خسرو نزدیک ناهید رفت و دستانش را گرفت
_پاشو برو دراز بکش...شاید خوابت برد..چشمات خستس ناهید، رنگت پریده...چیزی خوردی؟
_خسرو واقعا تموم شد فرخ؟! تو باور میکنی؟
_دستات یخ کرده ناهید...غصه ی تو فرخو از یادم برده
_تو قول بده من اگه بخوابم خواب فرخو میبینم ... تو قول بده....منم قول میدم با هر بدبختی ای شده خوابم ببره.
_من پیش تو بدقول شدم یبار...دیگه قول نمیدم.
_نامرد پنج روز خبری ازت نبود...نگفتی ناهید الان لازمه باهات حرف بزنه...زیر قولت که زدی لااقل وایمیسادی یکم سرزنشت میکردم...تو که اینجوری نبودی.
خسرو دیگر نتوانست تحمل کند و گوشه ی شال ناهید را جلوی چشمانش گرفت و زیر گریه زد.
آرام گریه میکرد اما شانه هایش میلرزید.
ناهید دستانش را فشار داد...
_گریه نکن خسرویی....تو روخدا.
خسرو از جایش بلند شدو رفت کنار دریا نشست و زانوهایش رابغل کرد.
ناهید هم بعد از چند دقیقه رفت و کنارش نشست.
هیچ کدام حرفی نمیزدنند...صدای سکوت و امواج همه جا را فرا گرفته بود....خسرو بلند شد و پیراهنش را درآورد و روی شانه ی ناهید انداخت و خواست برود...
که ناهید برگشت و نگاهش کرد...
_نرو دیگه....بشین اینجا
خسرو آب دهانش را قورت داد و چشمانش را بست.
حالِ لاتوصیفی ست وقتی یک نفر که دوستش داری موقع رفتن این پا آن پا کند که کمی دیرتر بروی...
در این یک دقیقه اضافه ماندن ها و لفتش دادن ها اتفاق خاصی نمی افتد اما این احساس نیاز کردن دل آدم را روانی میکند.
خسرو کنار ناهید نشست و لحظه ای به چشمانش که دریا را نشانه رفته بود زل زد و از درون آه کشید.
ناهید بی اعتنا به حال روانی خسرو سرش را روی شانه ی او گذاشت.
سرش را بی اعتنا روی شانه ی خسرو گذاشت و موهای پریشانش روی لب های خسرو ریخت.
سرش را روی شانه اش گذاشت اما نمیدانست خسرو، او را دوست دارد و تلفیق نیمه ی شب و صدای امواج و سر یار روی شانه و گیسویش روی لب،،، برای فرد عاشق بسیار مضر است و احتمال ضعف و تب، بسیار زیاد.
"خسرو، ناهید را دوست دارد"/ #علی_سلطانی
#خسرو_ناهید_را_دوست_دارد
۶.۹k
۱۱ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.