part96
#part96
#طاها
با تعجب به بابا گفتم :
طاها- بابا دمت گرم واقعا، بدون اینکه به ما بگی زن گرفتی تازه زنه حاملههم هست؟
شکیب نگاهی به بابا کرد و گفت :
شکیب- حالا کی هست زنه؟
بابا دستی به صورتش کشید و گفت :
بابا- امشب قرار گذاشتم باهاشون بریم بیرون، شما دوتاهم برید زناتون رو بردارین بیاید به رستوران عموتون.
تکیه دادم به دیوار پشت سرم و گفتم :
طاها- مگه چند نفرن که میگی باهاشون؟
نیم نگاه بهم انداخت و گفت :
بابا- خودش و دخترش.
گازی به سیب تو دستم زدم و گفتم :
طاها- آهان، ولی من نمیاما!
بابا یدونه از اون نگاههای خشمگینش بهم انداخت که سریع گفتم :
طاها- غلط کردم پدر من میام.
خوبهای زمزمه کرد و گفت تا یه ساعت دیگه آماده باشیم، شکیب و مبین هم رفتن خونه خودشون تا با فریال و نازی بیان، وارد اتاقم شدم و بعداز دراوردن لباسام وارد حموم شدم و یه دوش ده دیقهای گرفتم و از حموم خارج شدم.
سشوار رو برداشتم و بعداز خشک کردن موهام به سمت کمدم رفتم، یه پیرهن سفید مردونه با یه شلوار کتان مشکی انتخاب کردم و پوشیدم.
ادکلنم رو برداشتم و باهاش دوش گرفتم، نگاهی به خودم تو آینه قدی انداختم، به به چقدر جذابم من اخه!
با صدای بابا گوشیم رو از شارژ کشیدم و از اتاقم خارج شدم، خواستم برم سمت ماشین خودم که بابا گفت :
بابا- طاها؟
برگشتم سمتش و گفتم :
طاها- بله؟
با سرش اشاره با ماشین خودش کرد و گفت :
بابا- بیا با ماشین من بریم تو راه باهات حرف دارم.
باشهای گفتم و به سمت ماشین بابا رفتم، راننده در رو برامون باز کرد و نشستیم داخل ماشین، بعداز چند دیقه راننده نشست پشت فرمون و راه افتاد، بابا برگشت سمتم و گفت :
بابا- طاها با ازدواج من مشکلی نداری؟ یعنی مخالفت نمیخوای بکنی؟
نگاهش کردم و گفتم :
طاها- بابا من مسئول زندگی شما نیستم که، خودت اختیار دار زندگی خودتی، بعدم شما که از ازدواج اولت شانس نیاوردی، ایشالا این زنه خوب باشه و مثل مامان من نباشه!
بابا لبخندی زد و گفت :
بابا- آنا یه زنه فوقالعادس، فقط واکشن مادرت بعد از خبر ازدواج من چی میتونه باشه خدا میدونه.
پوزخندی زدم و گفتم :
طاها- میخواد چیکار کنه جز اینکه بیاد هوچی بازی کنه و تهدید بکنه، ولش کن بهش فکر نکن اگر این سمتا پیداش شد فقط به خودم بگو.
با لبخندی زد و دستش رو گذاشت رو شونهام و گفت :
بابا- چه خوبه پسرای مثل شما دارم من!
لبخندی بهش زدم و چیزی نگفتم، بعداز گذشت بیست دیقه بلاخره رسیدیم، همزمان با ما شکیب و فریال و مبینازی هم رسیدن، وارد رستوران شدیم و بابا به سمت یکی از تختا رفت و نشست، کفشام رو دراوردم و نشستم روی تخت، گوشیم رو از جیبم خارج کردم و شماره رها رو گرفتم ولی جواب نداد، شونهای بالا انداختم، شاید کار داره.
شکیب- بابا اسم زنت چیه؟
بابا- آنا.
اسمش آناست؟ هه فکر کن یهو همین آنا مامان رها دربیاد چقدر زیبا میشه اصلا.
صبر کن ببینم، آنا حاملهاس زنه باباهم حاملهاس، زن بابا یه دختر داره آنا هم رها رو داره، نکنه جدی جدی رها اینا باشن.
بابا- عه اومدن.
بابا بلند شد، سرم رو بلند کردم که با رها چشم تو چشم شدم، با تعجب بهم دیگه زل زده بودیم، پس حدسم درست بود!
هممون شکه شده بودیم، حتی آناهم تعجب کرده بود.
دهن باز کردم و همزمان با رها گفتیم :
طاها- رها؟
رها- طاها؟
بابا گیج نگاهی به هممون که بهم با تعجب زل رده بودیم کرد و گفت :
بابا- میشناسید همدیگه رو؟
آنا نشست و گفت :
آنا- بله همدیگه رو میشناسیم.
و شروع کرد برای بابا تعریف کردن که ما از کجا همدیگه رو میشناسیم.
•••
بابا- خب بچهها، از هفته دیگه آناهیتا به خونه میاد.
سریع با ذوق گفتم :
طاها- عه؟ آخ جون پس منم میام خونه.
همشون با تعجب نگاهم کردن، آنا خندید و گفت :
آنا- سینا اینو یادم رفت بهت بگم که طاها و رها باهمن یعنی همدیگه رو دوست دارن.
بابا با تعجب نگاهی بین من و رها انداخت و گفت :
بابا- واقعا؟ این که عالیه، تبریک میگم بهتون.
رها لبخند خجلی زد و ممنونی زمزمه کرد.
خلاصه که بعداز خوردن غذا و کلی حرف زدن از جامون بلند شدیم و قرار شد آخر همین هفته آنا و رها بیان به عمارت بابا، بعداز خداحافظی هممون راهی خونههامون شدیم.
#رها
سریع وارد اتاقم شدم و با جیغ گفتم :
رها - ترانه تران بلند شو خبر دارم برات چه خبرای!
ترانه هول از جاش پرید و گفت :
ترانه- چیشده؟ زامبیا حمله کردن؟
خندیدم و گفتم :
رها- اسکل، بگو چیشد؟
با کنجکاوی گفت :
ترانه- چیشد؟
نشستم رو تخت و گفتم :
رها- این سینا همین مرده که شوهر آناست سه تا پسر داره دوتا عروس...
#عشق_پر_دردسر
#طاها
با تعجب به بابا گفتم :
طاها- بابا دمت گرم واقعا، بدون اینکه به ما بگی زن گرفتی تازه زنه حاملههم هست؟
شکیب نگاهی به بابا کرد و گفت :
شکیب- حالا کی هست زنه؟
بابا دستی به صورتش کشید و گفت :
بابا- امشب قرار گذاشتم باهاشون بریم بیرون، شما دوتاهم برید زناتون رو بردارین بیاید به رستوران عموتون.
تکیه دادم به دیوار پشت سرم و گفتم :
طاها- مگه چند نفرن که میگی باهاشون؟
نیم نگاه بهم انداخت و گفت :
بابا- خودش و دخترش.
گازی به سیب تو دستم زدم و گفتم :
طاها- آهان، ولی من نمیاما!
بابا یدونه از اون نگاههای خشمگینش بهم انداخت که سریع گفتم :
طاها- غلط کردم پدر من میام.
خوبهای زمزمه کرد و گفت تا یه ساعت دیگه آماده باشیم، شکیب و مبین هم رفتن خونه خودشون تا با فریال و نازی بیان، وارد اتاقم شدم و بعداز دراوردن لباسام وارد حموم شدم و یه دوش ده دیقهای گرفتم و از حموم خارج شدم.
سشوار رو برداشتم و بعداز خشک کردن موهام به سمت کمدم رفتم، یه پیرهن سفید مردونه با یه شلوار کتان مشکی انتخاب کردم و پوشیدم.
ادکلنم رو برداشتم و باهاش دوش گرفتم، نگاهی به خودم تو آینه قدی انداختم، به به چقدر جذابم من اخه!
با صدای بابا گوشیم رو از شارژ کشیدم و از اتاقم خارج شدم، خواستم برم سمت ماشین خودم که بابا گفت :
بابا- طاها؟
برگشتم سمتش و گفتم :
طاها- بله؟
با سرش اشاره با ماشین خودش کرد و گفت :
بابا- بیا با ماشین من بریم تو راه باهات حرف دارم.
باشهای گفتم و به سمت ماشین بابا رفتم، راننده در رو برامون باز کرد و نشستیم داخل ماشین، بعداز چند دیقه راننده نشست پشت فرمون و راه افتاد، بابا برگشت سمتم و گفت :
بابا- طاها با ازدواج من مشکلی نداری؟ یعنی مخالفت نمیخوای بکنی؟
نگاهش کردم و گفتم :
طاها- بابا من مسئول زندگی شما نیستم که، خودت اختیار دار زندگی خودتی، بعدم شما که از ازدواج اولت شانس نیاوردی، ایشالا این زنه خوب باشه و مثل مامان من نباشه!
بابا لبخندی زد و گفت :
بابا- آنا یه زنه فوقالعادس، فقط واکشن مادرت بعد از خبر ازدواج من چی میتونه باشه خدا میدونه.
پوزخندی زدم و گفتم :
طاها- میخواد چیکار کنه جز اینکه بیاد هوچی بازی کنه و تهدید بکنه، ولش کن بهش فکر نکن اگر این سمتا پیداش شد فقط به خودم بگو.
با لبخندی زد و دستش رو گذاشت رو شونهام و گفت :
بابا- چه خوبه پسرای مثل شما دارم من!
لبخندی بهش زدم و چیزی نگفتم، بعداز گذشت بیست دیقه بلاخره رسیدیم، همزمان با ما شکیب و فریال و مبینازی هم رسیدن، وارد رستوران شدیم و بابا به سمت یکی از تختا رفت و نشست، کفشام رو دراوردم و نشستم روی تخت، گوشیم رو از جیبم خارج کردم و شماره رها رو گرفتم ولی جواب نداد، شونهای بالا انداختم، شاید کار داره.
شکیب- بابا اسم زنت چیه؟
بابا- آنا.
اسمش آناست؟ هه فکر کن یهو همین آنا مامان رها دربیاد چقدر زیبا میشه اصلا.
صبر کن ببینم، آنا حاملهاس زنه باباهم حاملهاس، زن بابا یه دختر داره آنا هم رها رو داره، نکنه جدی جدی رها اینا باشن.
بابا- عه اومدن.
بابا بلند شد، سرم رو بلند کردم که با رها چشم تو چشم شدم، با تعجب بهم دیگه زل زده بودیم، پس حدسم درست بود!
هممون شکه شده بودیم، حتی آناهم تعجب کرده بود.
دهن باز کردم و همزمان با رها گفتیم :
طاها- رها؟
رها- طاها؟
بابا گیج نگاهی به هممون که بهم با تعجب زل رده بودیم کرد و گفت :
بابا- میشناسید همدیگه رو؟
آنا نشست و گفت :
آنا- بله همدیگه رو میشناسیم.
و شروع کرد برای بابا تعریف کردن که ما از کجا همدیگه رو میشناسیم.
•••
بابا- خب بچهها، از هفته دیگه آناهیتا به خونه میاد.
سریع با ذوق گفتم :
طاها- عه؟ آخ جون پس منم میام خونه.
همشون با تعجب نگاهم کردن، آنا خندید و گفت :
آنا- سینا اینو یادم رفت بهت بگم که طاها و رها باهمن یعنی همدیگه رو دوست دارن.
بابا با تعجب نگاهی بین من و رها انداخت و گفت :
بابا- واقعا؟ این که عالیه، تبریک میگم بهتون.
رها لبخند خجلی زد و ممنونی زمزمه کرد.
خلاصه که بعداز خوردن غذا و کلی حرف زدن از جامون بلند شدیم و قرار شد آخر همین هفته آنا و رها بیان به عمارت بابا، بعداز خداحافظی هممون راهی خونههامون شدیم.
#رها
سریع وارد اتاقم شدم و با جیغ گفتم :
رها - ترانه تران بلند شو خبر دارم برات چه خبرای!
ترانه هول از جاش پرید و گفت :
ترانه- چیشده؟ زامبیا حمله کردن؟
خندیدم و گفتم :
رها- اسکل، بگو چیشد؟
با کنجکاوی گفت :
ترانه- چیشد؟
نشستم رو تخت و گفتم :
رها- این سینا همین مرده که شوهر آناست سه تا پسر داره دوتا عروس...
#عشق_پر_دردسر
۲۵.۸k
۲۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.