part95
#part95
#رها
نیاز رو گذاشتن داخل قبر و دو نفر بیل برداشتن و شروع کردن به ریختن خاک داخل قبر، باورم نمیشد نیاز از پیشمون رفته.
انگار مثل یه خواب بود و هممون منتظر بودیم از این خواب بیدار بشیم، نیاز تو همین مدت کم شده بود یکی از بهترین رفیقام!
حالم داشت بد میشد و دیگه نمیتونستم جو سنگین قبرستون رو تحمل کنم، نگاهی به طاها انداختم و اشاره کردم که بریم، سری تکون داد و به سمتم اومد، باهم به سمت ماشین رفتیم و نشستم داخل ماشین، طاها به سمت بچهها رفت و بعداز چند دیقه برگشت، ماشین رو روشن کرد و راه افتاد، سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمام رو بستم، تمام خاطرات این چندماهه با نیاز از جلوی چشمام مثل یه فیلم رد شد، با همون چشمای بسته بیجون لب زدم :
رها- فهمیدی کار کی بود؟
طاها با کمی مکث جواب داد :
طاها- آره.
چشمام رو باز کردم و زل زدم بهش و گفتم :
رها- کار کی بوده؟
نیم نگاه بهم انداخت و گفت :
طاها- کار پدرت...
دنده رو جا به جا کرد و ادامه داد :
طاها- پریروز با افرادش میره به سوله، داخل سوله هم فقط نیاز بوده و باهاشون مبارزه میکنه و تقریبا همشون رو لت و پاره میکنه که بابات، بابات بهش تیر میزنه.
از عصبانیت و خشم دستام رو مشت کردم و دندونام رو روی هم ساییدم و با خشم لب زدم :
رها- اون مرتیکه رو نابود میکنم!
طاها- ولی پدرته.
با خشم داد زدم :
رها- کدوم پدری رو دیدی که قصد جون بچهاش رو بکنه؟ کدوم پدری رو دیدی که بخواد بچهشا رو نابود کنه؟
کمی مکث کردم و شمرده شمرده اما با لحن عصبی گفتم :
رها- اون پدر من نیست! این رو تو گوشت فرو کن طاها اون مرتیکه آشغال حرومزاده بابای من نیست!
طاها با تعجب گفت :
طاها- باشه باشه آروم باش.
چشمام رو بستم و چندبار نفس عمیق کشیدم ولی چیزی از عصبانیتم کم نشد، انگار فقط با نابود کردن اون مرد از خشمم کم میشد!
<سه روز بعد>
ترانه خمیازهای کشید و گفت :
ترانه- خیلی خستهام، این چند روز فقط عر زدم.
خنثی نگاهش کردم و چیزی نگفتم، رژ لبم رو برداشتم و زدم.
نگاهی به خودم تو آیینه انداختم، امروز قرار بود بریم تا با مردی که آنا باهاش عقد کرده بود و الان ازش باردار بود آشنا بشم.
رو کردم سمت ترانه و گفتم :
رها- نمیای دیگه مطمئن؟
سری تکون داد و درحالی که دراز میکشید روی تخت من بیحال گفت :
ترانه- آره بابا مطمئنم تو برو من برای چی بیام اصلا؟ آنا نسبتش با من چیه که من بیام؟ اصلا بیام بگم چن منم؟
سری تکون دادم و ددحالی وا شالم رو مرتب میکردم و گفتم :
رها- پس بخواب تا من بیام.
باشهای گفت و ساعدش رو گذاشت روی پیشونیش و چشماش رو بست، تو این سه روز از همه بیشتر ترانه داغون شده بود، هرچی نباشه به قول خودش سالهاست با نیاز رفیق بوده!
سری تکون دادم از اتاق خارج شدم، آنا که منتظر من روی مبل نشسته بود از جاش بلند شد و باهم از خونه خارج شدیم، سوییچ ماشین رو گرفت سمتم و درحالی که سمت شاگرد میشست گفت :
آنا- تو رانندگی کن ما نه اعصابش رو دارم نه حوصلهشو رو.
باشهای گفتم و نشستم پشت فرمون، بعداز چک کردن همه چیز ماشین رو روشن کردن و راه افتادم سمت رستورانی که قرار گذاشته بودن.
•••
ماشین رو داخل پارکینگ رستوران پارک کردم و با آنا وارد رستوران شدیم، یه باغ رستوران بود و خیلی قشنگ بود واقعا!
آنا به سمت میزی رفت و زیر لب به من گفت :
آنا- توروخدا خوش برخورد باش!
باشهای زمزمه کردم، آنا جلوی یکی از تختا ایستاد، سرم رو بلند کردم، بلند کردن سرم همانا و چشم تو چشم شدنم با طاها همانا.
#عشق_پر_دردسر
#رها
نیاز رو گذاشتن داخل قبر و دو نفر بیل برداشتن و شروع کردن به ریختن خاک داخل قبر، باورم نمیشد نیاز از پیشمون رفته.
انگار مثل یه خواب بود و هممون منتظر بودیم از این خواب بیدار بشیم، نیاز تو همین مدت کم شده بود یکی از بهترین رفیقام!
حالم داشت بد میشد و دیگه نمیتونستم جو سنگین قبرستون رو تحمل کنم، نگاهی به طاها انداختم و اشاره کردم که بریم، سری تکون داد و به سمتم اومد، باهم به سمت ماشین رفتیم و نشستم داخل ماشین، طاها به سمت بچهها رفت و بعداز چند دیقه برگشت، ماشین رو روشن کرد و راه افتاد، سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمام رو بستم، تمام خاطرات این چندماهه با نیاز از جلوی چشمام مثل یه فیلم رد شد، با همون چشمای بسته بیجون لب زدم :
رها- فهمیدی کار کی بود؟
طاها با کمی مکث جواب داد :
طاها- آره.
چشمام رو باز کردم و زل زدم بهش و گفتم :
رها- کار کی بوده؟
نیم نگاه بهم انداخت و گفت :
طاها- کار پدرت...
دنده رو جا به جا کرد و ادامه داد :
طاها- پریروز با افرادش میره به سوله، داخل سوله هم فقط نیاز بوده و باهاشون مبارزه میکنه و تقریبا همشون رو لت و پاره میکنه که بابات، بابات بهش تیر میزنه.
از عصبانیت و خشم دستام رو مشت کردم و دندونام رو روی هم ساییدم و با خشم لب زدم :
رها- اون مرتیکه رو نابود میکنم!
طاها- ولی پدرته.
با خشم داد زدم :
رها- کدوم پدری رو دیدی که قصد جون بچهاش رو بکنه؟ کدوم پدری رو دیدی که بخواد بچهشا رو نابود کنه؟
کمی مکث کردم و شمرده شمرده اما با لحن عصبی گفتم :
رها- اون پدر من نیست! این رو تو گوشت فرو کن طاها اون مرتیکه آشغال حرومزاده بابای من نیست!
طاها با تعجب گفت :
طاها- باشه باشه آروم باش.
چشمام رو بستم و چندبار نفس عمیق کشیدم ولی چیزی از عصبانیتم کم نشد، انگار فقط با نابود کردن اون مرد از خشمم کم میشد!
<سه روز بعد>
ترانه خمیازهای کشید و گفت :
ترانه- خیلی خستهام، این چند روز فقط عر زدم.
خنثی نگاهش کردم و چیزی نگفتم، رژ لبم رو برداشتم و زدم.
نگاهی به خودم تو آیینه انداختم، امروز قرار بود بریم تا با مردی که آنا باهاش عقد کرده بود و الان ازش باردار بود آشنا بشم.
رو کردم سمت ترانه و گفتم :
رها- نمیای دیگه مطمئن؟
سری تکون داد و درحالی که دراز میکشید روی تخت من بیحال گفت :
ترانه- آره بابا مطمئنم تو برو من برای چی بیام اصلا؟ آنا نسبتش با من چیه که من بیام؟ اصلا بیام بگم چن منم؟
سری تکون دادم و ددحالی وا شالم رو مرتب میکردم و گفتم :
رها- پس بخواب تا من بیام.
باشهای گفت و ساعدش رو گذاشت روی پیشونیش و چشماش رو بست، تو این سه روز از همه بیشتر ترانه داغون شده بود، هرچی نباشه به قول خودش سالهاست با نیاز رفیق بوده!
سری تکون دادم از اتاق خارج شدم، آنا که منتظر من روی مبل نشسته بود از جاش بلند شد و باهم از خونه خارج شدیم، سوییچ ماشین رو گرفت سمتم و درحالی که سمت شاگرد میشست گفت :
آنا- تو رانندگی کن ما نه اعصابش رو دارم نه حوصلهشو رو.
باشهای گفتم و نشستم پشت فرمون، بعداز چک کردن همه چیز ماشین رو روشن کردن و راه افتادم سمت رستورانی که قرار گذاشته بودن.
•••
ماشین رو داخل پارکینگ رستوران پارک کردم و با آنا وارد رستوران شدیم، یه باغ رستوران بود و خیلی قشنگ بود واقعا!
آنا به سمت میزی رفت و زیر لب به من گفت :
آنا- توروخدا خوش برخورد باش!
باشهای زمزمه کردم، آنا جلوی یکی از تختا ایستاد، سرم رو بلند کردم، بلند کردن سرم همانا و چشم تو چشم شدنم با طاها همانا.
#عشق_پر_دردسر
۳۴.۷k
۱۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.