به جان جمله مستان که مستم

به جان جمله مستان که مستم
بگیــر ای دلبــــر عیـــّار دستــم

چو دیدم لوح پیشــانی ســاقی
شدم مست و قلم‌ها را شکستم

جمـــال یــار شـــد قبلــه نمـازم
ز اشک رشـک او شــد آبدستــم

ز حسن یوسفی سرمست بـودم
که حسنش هردمی گوید الستم

#مـولانـا
#عاشقانه
#ماریا_رادمهر
دیدگاه ها (۳)

ساز بزن جمله تو را سوز و گداز میشوم خوش بنواز جان من جمله نی...

بیا جانا که امروز آن ماییکجایی تو کجایی تو کجاییبه فر سایه‌ا...

مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشقراه مستــانه زد و چــــاره ...

آنکه بی یار کند، یار شود باز توییآنکه دل داده شود، دل ببرد ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط