پیش از تو شعر جرأت پیدا شدن نداشت
پیش از تو شعر جرأت پیدا شدن نداشت
احساس و عشق قدرت برپا شدن نداشت
خشکیده بود فصل بهار جوانی ام
وقتی جوانه قصد شکوفا شدن نداشت
در انزوای راکدِ یک عمر مانده بود
مرداب دل که معنی دریا شدن نداشت
بغضی فشرده ، بیخ گلو را گرفته بود
این عقده حال و حوصله ی وا شدن نداشت
در لحظه های زندگی ام درد می کشید
روحی که بی تو ، شوق مداواشدن نداشت
تو آمدی و مالک احساس من شدی
این «من» که بی «تو» معرفت « ما» شدن نداشت
با دست سرنوشت گره خورده ام به تو
جمعی شدم که طاقت منها شدن نداشت
بعد از تو صد هزار غزل آفرید دل
پیش از تو شعر جرأت پیدا شدن نداشت !
احساس و عشق قدرت برپا شدن نداشت
خشکیده بود فصل بهار جوانی ام
وقتی جوانه قصد شکوفا شدن نداشت
در انزوای راکدِ یک عمر مانده بود
مرداب دل که معنی دریا شدن نداشت
بغضی فشرده ، بیخ گلو را گرفته بود
این عقده حال و حوصله ی وا شدن نداشت
در لحظه های زندگی ام درد می کشید
روحی که بی تو ، شوق مداواشدن نداشت
تو آمدی و مالک احساس من شدی
این «من» که بی «تو» معرفت « ما» شدن نداشت
با دست سرنوشت گره خورده ام به تو
جمعی شدم که طاقت منها شدن نداشت
بعد از تو صد هزار غزل آفرید دل
پیش از تو شعر جرأت پیدا شدن نداشت !
۱.۷k
۰۱ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.