part ⁴⁶🐻💕فصل دوم
تهیونگ « با رفتن بچه ها دست کاترین رو گرفتم و رفتیم بالا.... بی حوصله لباسش رو عوض کرد و روی تخت دراز کشید... مشخص بود نگرانه و توی قلبش غوغایی به پاعه.... نشستم کنارش و آروم موهاش رو نوازش کردم.... چشماش رو بست و خودش رو توی آغوشم جا کرد.... محکم بغلش کردم و موهاش رو بوسیدم.... نگران نباش با هم از پسش بر میایم
کاترین « یه سوال میپرسم ...قول میدی راستش رو بگی؟
تهیونگ «اره بپرس
کاترین « از وقتی با من آشنا شدی جز بدبختی و مشکل چیز دیگه ای داشتم؟
تهیونگ « اره خیلی چیزای دیگه داشتی که خودت اونا رو نمیبینی
کاترین « دروغ میگی
تهیونگ « بچه نپر وسط حرفم.... لازم شد یه رمان برات بخونم
کاترین « یاععع ته مگه بچه ام؟؟؟؟
تهیونگ « هیسسسس...
_تهیونگ پیشونی کاترین رو بوسید و از تخت پایین رفت.... کتابچه قدیمی ای که شبیه دفترچه خاطرات بود رو برداشت و به سمت کاترین اومد ...
کاترین « این همون دفترچه ای نبود که هیچکس حق نداشت بخونش؟
تهیونگ « خودشه
کاترین « خب... میشه، بپرسم الان چی شده نظرت عوض شده میخواهی برای من بخونیش؟
تهیونگ « میفهمی
تهیونگ « دفترچه رو باز کردم و خاک روش رو تکوندم.... لبخند تلخی زدم و شروع کردم
친절은 사랑 보이게됩니다
مهربانی عشقی است که قابل مشاهده است
_ روزی روزگاری پسر تخس و مغروری بود که اعتقاد داشت هیچ دختری توی دنیا لیاقت عشق رو نداره! کلی دختر به خاطر شغل و موقعیتش دورش بودن اما چشمای اون هیچکس رو نمیدید.... تا اینکه یه روز به دستور پدرش نماینده دولت شد و به یه روستای مرزی سفر کرد! اون موقع حتی فکرشم نمیکرد با یه نگاه کل اعتقاداتش زیر و رو بشه و عاشق بشه!
کاترین « واییییی عررررر اخ جون ازین رمانا.... ولی عجب پسر خری بوده هاا...
تهیونگ « هوی هوی مودب باش.... خب اما ادامه
_پسرک بعد از یه بازدید پر سر و صدا تصمیم گرفت به دور از اون همه تجملات و هیاهو محیط اطراف رو بگرده تا کمی آرامش بگیره.... سردرد شدیدی رو تحمل میکرد و بدون هدف و مقصد جنگل نزدیک روستا رو میگشت... اونقدر غرق رویا و خیال بود که متوجه نشد چطور از مسیر اصلی دور شده و وقتی به خودش اومد گم شده بود!
* آههه لعنتییییی... اینجا کجاست؟ اینم شد قوز بالا قوز... کدوم گوری ام من؟
_کلافه و سردرگم جنگل رو زیر پا میزاشت که چشمش به یه رودخانه اوفتاد.... قو های درون آب اونقدر زیبا بودن که میتونست قسم بخوره تا به حال قویی به اون زیبایی ندیده.... کمی که جلوتر رفت چشمش به دختری اوفتاد که زیباییش مثال نزدنی بود.... حتی از قو های رودخانه زیباتر بود! دخترک لبخند شیرینی به لب داشت و با مهربانی به قو ها غذا میداد... پیرهن ساده ای با پیش بند سفید به تن داشت و موهای طلاییش رو با پاپیونی قرمز بسته بود....
کاترین « یه سوال میپرسم ...قول میدی راستش رو بگی؟
تهیونگ «اره بپرس
کاترین « از وقتی با من آشنا شدی جز بدبختی و مشکل چیز دیگه ای داشتم؟
تهیونگ « اره خیلی چیزای دیگه داشتی که خودت اونا رو نمیبینی
کاترین « دروغ میگی
تهیونگ « بچه نپر وسط حرفم.... لازم شد یه رمان برات بخونم
کاترین « یاععع ته مگه بچه ام؟؟؟؟
تهیونگ « هیسسسس...
_تهیونگ پیشونی کاترین رو بوسید و از تخت پایین رفت.... کتابچه قدیمی ای که شبیه دفترچه خاطرات بود رو برداشت و به سمت کاترین اومد ...
کاترین « این همون دفترچه ای نبود که هیچکس حق نداشت بخونش؟
تهیونگ « خودشه
کاترین « خب... میشه، بپرسم الان چی شده نظرت عوض شده میخواهی برای من بخونیش؟
تهیونگ « میفهمی
تهیونگ « دفترچه رو باز کردم و خاک روش رو تکوندم.... لبخند تلخی زدم و شروع کردم
친절은 사랑 보이게됩니다
مهربانی عشقی است که قابل مشاهده است
_ روزی روزگاری پسر تخس و مغروری بود که اعتقاد داشت هیچ دختری توی دنیا لیاقت عشق رو نداره! کلی دختر به خاطر شغل و موقعیتش دورش بودن اما چشمای اون هیچکس رو نمیدید.... تا اینکه یه روز به دستور پدرش نماینده دولت شد و به یه روستای مرزی سفر کرد! اون موقع حتی فکرشم نمیکرد با یه نگاه کل اعتقاداتش زیر و رو بشه و عاشق بشه!
کاترین « واییییی عررررر اخ جون ازین رمانا.... ولی عجب پسر خری بوده هاا...
تهیونگ « هوی هوی مودب باش.... خب اما ادامه
_پسرک بعد از یه بازدید پر سر و صدا تصمیم گرفت به دور از اون همه تجملات و هیاهو محیط اطراف رو بگرده تا کمی آرامش بگیره.... سردرد شدیدی رو تحمل میکرد و بدون هدف و مقصد جنگل نزدیک روستا رو میگشت... اونقدر غرق رویا و خیال بود که متوجه نشد چطور از مسیر اصلی دور شده و وقتی به خودش اومد گم شده بود!
* آههه لعنتییییی... اینجا کجاست؟ اینم شد قوز بالا قوز... کدوم گوری ام من؟
_کلافه و سردرگم جنگل رو زیر پا میزاشت که چشمش به یه رودخانه اوفتاد.... قو های درون آب اونقدر زیبا بودن که میتونست قسم بخوره تا به حال قویی به اون زیبایی ندیده.... کمی که جلوتر رفت چشمش به دختری اوفتاد که زیباییش مثال نزدنی بود.... حتی از قو های رودخانه زیباتر بود! دخترک لبخند شیرینی به لب داشت و با مهربانی به قو ها غذا میداد... پیرهن ساده ای با پیش بند سفید به تن داشت و موهای طلاییش رو با پاپیونی قرمز بسته بود....
۱۱۲.۸k
۲۰ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.