فصل دوم ⁴⁵💕🐻فصل دوم
کوک « این دفعه به خیر گذشت... ولی جفتتون باید تعهد بدین دیگه ازین غلطا نمیکنید! اوکی؟
تهیونگ « راست میگه... وون یه تعهد نامه کتبی آماده کن
جین « این بچه از سر و روش شیطنت میباره... از همون روز اولی که دیدمش برام مثل روز روشن بود
کاترین « همچنان سکوت
آچا « بابا دلت میاد آبی رو تنبیه کنی؟ دایی تو دیگه چرا؟ -_- نمیزارم اذیتش کنید
کوک « آچا قربونت برم نمیخوریمش... فقط میخوایم مراقب خودش باشه... اوکی؟
آچا « اگه همینه خوبه
لارا « آشتی کنید دیگه
کاترین « همسر جنابعالی تاقچه بالا میزاره
کوک « عمه ی خدا بیامرز من بود برای من نقشه کشیده بود هان؟؟
کاترین « به جهنم قهر باش
کیم سو « بچه! دعوا نکنید دیگه... چیزی نشده بود که...
کوک « اگه لارا دفاع شخصی بلد نبود چی؟
کاترین « دلم میخواست موهای کوک رو بکشم! پسره ی رو مخ... ازون داداش رو مخا بود... خواستم پاشم برم موهاش رو بکشم که گوشیم زنگ خورد! شماره ناشناس بود... ابروهام بالا رفت و با تردید جواب دادم ... در یک چشم به هم زدن همشون ساکت شدن و برگشتن نگام کردن... چرا اینجوری نگا میکنید؟؟ به مولا فقط تلفنم زنگ خورد
_به به همسر دادستان چطورن؟
کاترین « شما؟
_پسره برفی رو به این زودی فراموش کردی آبی؟
کاترین « عملا خودم ریختم و برگام موند! ترسیده به سمت تهیونگ برگشتم که اخماش در هم رفته بود و با کنجکاوی نگاهم میکرد... نامجون علامت داد بزارم روی اسپیکر و چون ترسیده بودم گوش کردم و گذاشتم روی اسپیکر
_ترسیدی؟ اوه هنوز که کاری نکردیم.... راستش تو تنها گروگانی بودی که شکنجه نشدی و باند ما رو نابود کردی... فکرشم نمیکردم همچین بانوی زیبایی پلیس باشه! بازی تازه شروع شده! راستی بانوی همراهت... اسمش چی بود؟ آهاننن لارا * اون حالش خوبه؟
کاترین « پس کار تو بود نه؟
_اومم... دختر خوبی باشی و به ادرسی که میفرستم بیای شاید هویت پدر و مادر واقعی خودت و کوک هم بفهمی ... خب بای
کاترین « با قطع شدن تماس ملتمسانه به تهیونگ نگاه کردم که خیلی جدی گفت
تهیونگ « حتی فکر اینکه پاتو از در عمارت بیرون بیزاری رو نکن
کاترین « اما ته
تهیونگ « نمیخوام چیزی بشنوم کاترین.. اچا عزیزم تو اتاقت از وقت خوابت گذشته
آچا « چشم بابایی... شبتون بخیر
کوک « با رفتن آچا گوشی کاترین رو از روی میز برداشتم و نگاهی به شماره ناشناسی که همین الان دوباره آرامش رو ازمون گرفته بود نگاه کردم.... تهیونگ حق داشت نزاره کاتی جایی بره... چون اون باند به خونش تشنه بودن
نامجون « کاتی خواهشا بدون هماهنگی هیچ کاری نکن... خودت بهتر میدونی که اونا به خونت تشنه ان.... فعلا همگی برین استراحت کنید... فردا راجب این موضوع صحبت میکنیم!
تهیونگ « با رفتن بچه ها دست کاترین رو گرفتم و رفتیم بالا...
تهیونگ « راست میگه... وون یه تعهد نامه کتبی آماده کن
جین « این بچه از سر و روش شیطنت میباره... از همون روز اولی که دیدمش برام مثل روز روشن بود
کاترین « همچنان سکوت
آچا « بابا دلت میاد آبی رو تنبیه کنی؟ دایی تو دیگه چرا؟ -_- نمیزارم اذیتش کنید
کوک « آچا قربونت برم نمیخوریمش... فقط میخوایم مراقب خودش باشه... اوکی؟
آچا « اگه همینه خوبه
لارا « آشتی کنید دیگه
کاترین « همسر جنابعالی تاقچه بالا میزاره
کوک « عمه ی خدا بیامرز من بود برای من نقشه کشیده بود هان؟؟
کاترین « به جهنم قهر باش
کیم سو « بچه! دعوا نکنید دیگه... چیزی نشده بود که...
کوک « اگه لارا دفاع شخصی بلد نبود چی؟
کاترین « دلم میخواست موهای کوک رو بکشم! پسره ی رو مخ... ازون داداش رو مخا بود... خواستم پاشم برم موهاش رو بکشم که گوشیم زنگ خورد! شماره ناشناس بود... ابروهام بالا رفت و با تردید جواب دادم ... در یک چشم به هم زدن همشون ساکت شدن و برگشتن نگام کردن... چرا اینجوری نگا میکنید؟؟ به مولا فقط تلفنم زنگ خورد
_به به همسر دادستان چطورن؟
کاترین « شما؟
_پسره برفی رو به این زودی فراموش کردی آبی؟
کاترین « عملا خودم ریختم و برگام موند! ترسیده به سمت تهیونگ برگشتم که اخماش در هم رفته بود و با کنجکاوی نگاهم میکرد... نامجون علامت داد بزارم روی اسپیکر و چون ترسیده بودم گوش کردم و گذاشتم روی اسپیکر
_ترسیدی؟ اوه هنوز که کاری نکردیم.... راستش تو تنها گروگانی بودی که شکنجه نشدی و باند ما رو نابود کردی... فکرشم نمیکردم همچین بانوی زیبایی پلیس باشه! بازی تازه شروع شده! راستی بانوی همراهت... اسمش چی بود؟ آهاننن لارا * اون حالش خوبه؟
کاترین « پس کار تو بود نه؟
_اومم... دختر خوبی باشی و به ادرسی که میفرستم بیای شاید هویت پدر و مادر واقعی خودت و کوک هم بفهمی ... خب بای
کاترین « با قطع شدن تماس ملتمسانه به تهیونگ نگاه کردم که خیلی جدی گفت
تهیونگ « حتی فکر اینکه پاتو از در عمارت بیرون بیزاری رو نکن
کاترین « اما ته
تهیونگ « نمیخوام چیزی بشنوم کاترین.. اچا عزیزم تو اتاقت از وقت خوابت گذشته
آچا « چشم بابایی... شبتون بخیر
کوک « با رفتن آچا گوشی کاترین رو از روی میز برداشتم و نگاهی به شماره ناشناسی که همین الان دوباره آرامش رو ازمون گرفته بود نگاه کردم.... تهیونگ حق داشت نزاره کاتی جایی بره... چون اون باند به خونش تشنه بودن
نامجون « کاتی خواهشا بدون هماهنگی هیچ کاری نکن... خودت بهتر میدونی که اونا به خونت تشنه ان.... فعلا همگی برین استراحت کنید... فردا راجب این موضوع صحبت میکنیم!
تهیونگ « با رفتن بچه ها دست کاترین رو گرفتم و رفتیم بالا...
۲۶۷.۵k
۱۹ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.