سحر:محمدرضا از توی اتاق اومد بیرون و گفتش که هردوتا رو بی
سحر:محمدرضا از توی اتاق اومد بیرون و گفتش که هردوتا رو بیهوش کردم. بهش گفتم که بیا نقشه ی B رو اجرا کنیم.
به دو نفر دستور دادم که بیان ارسلان رو ببرن توی اتاق من. بعد از اینکه ارسلان رو بردن توی اتاقم منم رفتم داخل و بغلش روی تخت نشستم.
دست و پاهاش رو باز کردم. رفتم لباساش رو در اوردم، همچنین لباسای خودمو هم در اوردم. دست به کار شدم(دگه خودتون میدونید که قسط سحر عوضی چی بوده)
نیکا:صبح شد و با بچه ها رفتیم مدرسه یه چند روزی بود که از اردیا خبری نداشتیم هرچی بهشون زنگ میزدیم گوشیاشون خاموش بود. نگرانشون شده بودیم. خواستیم بریم پیش پلیس که یه شماره ی ناشناس بهم زنگ زد. گوشی برداشتم و گفتش که دیانا هستم و بیایند فلان جا تا همدیگه رو ببینیم. سریع با بچه ها آماده شدیم و رفتیم به اون آدرسی که دیانا داده بود. خیلی دلم براش تنگ شده بود.
به دو نفر دستور دادم که بیان ارسلان رو ببرن توی اتاق من. بعد از اینکه ارسلان رو بردن توی اتاقم منم رفتم داخل و بغلش روی تخت نشستم.
دست و پاهاش رو باز کردم. رفتم لباساش رو در اوردم، همچنین لباسای خودمو هم در اوردم. دست به کار شدم(دگه خودتون میدونید که قسط سحر عوضی چی بوده)
نیکا:صبح شد و با بچه ها رفتیم مدرسه یه چند روزی بود که از اردیا خبری نداشتیم هرچی بهشون زنگ میزدیم گوشیاشون خاموش بود. نگرانشون شده بودیم. خواستیم بریم پیش پلیس که یه شماره ی ناشناس بهم زنگ زد. گوشی برداشتم و گفتش که دیانا هستم و بیایند فلان جا تا همدیگه رو ببینیم. سریع با بچه ها آماده شدیم و رفتیم به اون آدرسی که دیانا داده بود. خیلی دلم براش تنگ شده بود.
۶.۱k
۱۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.