نبود بعضیا و بودنا باعث خون ریزی میشه
برف آرام و بیصدا تا عمق زانوها بر دامن زمین گسترده شده بود هر دانه بلورین شاهدی بیتفاوت بر صحنهای تلخ بود صحنهای که در آن پیکری خسته و زخمی میان سفیدی بیکران دشت پوشیده از برف به آرامی در حال خونریزی بود قطرات سرخ و گرم خون یکی پس از دیگری از زخمهای عمیقش جاری میشدند و بر پسزمینه پاک و دستنخورده برف مینشستند لکههایی تیره و رو به گسترش ایجاد میکردند که گویی سیاهی سرنوشتش را فریاد میزدند
این زخمها تنها جراحات فیزیکی نبودند هر کدامشان قصهای از دردی نهان و خیانتی آشکار داشتند آنها یادگارهایی تلخ از آسیبهایی بودند که نه از دشمنان که از نزدیکترین کسان از همانهایی که روزی پناه و تکیهگاهش شمرده میشدند بر پیکرش نشسته بودند کلماتی گزنده نگاههایی سنگین و اعمالی بیرحمانه مانند خنجرهایی نامرئی روح و جسمش را خراشیده بودند
چه تلختر از آنکه به او قول داده بودند قولی شیرین همچون ستارهای درخشان در تاریکی که زخمهای عمیقش را با برچسبهای ستارهای زیبا و رنگارنگ خواهند پوشاند برچسبهایی که نمادی از امید و فراموشی دردها بودند قرار بود مرهمی باشند بر هر آنچه او را آزار داده بود قرار بود ستارهها سیاهی زخمها را محو کنند و نوری تازه به زندگیاش ببخشند اما اکنون در این سرمای گزنده و میان این برفهای بیجان او نه ستارهای میدید و نه مرهمی بر جراحاتش تنها واقعیت بیرحم خونریزی بود که ذرهذره زندگی را از رگهایش میمکید قولی که برای پوشاندن زخمهایش داده شده بود خود زخمی عمیقتر بر روحش وارد کرده بود زخمی از جنس ناامیدی و رها شدگی او در بدترین و تنهاترین لحظات در میان آن سپیدی مطلق که تنها شاهد سکوت و دردش بود غرق در خون خود به سرانجامی نامعلوم نزدیک میشد
این زخمها تنها جراحات فیزیکی نبودند هر کدامشان قصهای از دردی نهان و خیانتی آشکار داشتند آنها یادگارهایی تلخ از آسیبهایی بودند که نه از دشمنان که از نزدیکترین کسان از همانهایی که روزی پناه و تکیهگاهش شمرده میشدند بر پیکرش نشسته بودند کلماتی گزنده نگاههایی سنگین و اعمالی بیرحمانه مانند خنجرهایی نامرئی روح و جسمش را خراشیده بودند
چه تلختر از آنکه به او قول داده بودند قولی شیرین همچون ستارهای درخشان در تاریکی که زخمهای عمیقش را با برچسبهای ستارهای زیبا و رنگارنگ خواهند پوشاند برچسبهایی که نمادی از امید و فراموشی دردها بودند قرار بود مرهمی باشند بر هر آنچه او را آزار داده بود قرار بود ستارهها سیاهی زخمها را محو کنند و نوری تازه به زندگیاش ببخشند اما اکنون در این سرمای گزنده و میان این برفهای بیجان او نه ستارهای میدید و نه مرهمی بر جراحاتش تنها واقعیت بیرحم خونریزی بود که ذرهذره زندگی را از رگهایش میمکید قولی که برای پوشاندن زخمهایش داده شده بود خود زخمی عمیقتر بر روحش وارد کرده بود زخمی از جنس ناامیدی و رها شدگی او در بدترین و تنهاترین لحظات در میان آن سپیدی مطلق که تنها شاهد سکوت و دردش بود غرق در خون خود به سرانجامی نامعلوم نزدیک میشد
- ۳۶
- ۰۱ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط