صحچپتر دفتر خاطرات پنهان
صحچپتر ۱۱ _ دفتر خاطرات پنهان
شب...
آسایشگاه در سکوتی فرو رفته که بیشتر از هر چیزی درد دارد.
نور زرد چراغ اضطراری مثل زخمی که هنوز تازه است روی دیوارها لرزش می کند.
باربارا بیدار است.
چشم هایش باز، اما نگاهش خاموش.
به سقف خیره شده... انگار اگر زیاد نگاه کند شاید سقف هم مثل همه آدم های زندگی اش ترک بخورد و فرو بریزد.
فکر لیندا مثل خاری زیر پوستش می چرخد.
فکر آدرین... چیزی شبیه نفس تنگی.
صدای ذهنش آرام اما خشمگین:
«مامان همیشه نبود. بابا همیشه دور. حالا بابا مرده و حتی اجازه ندارم بدونم چرا...
بسه. یا حقیقت رو پیدا می کنم... یا همینجا می پوسم.»
باربارا آرام از تخت پایین می آید.
زمین جیر میزند. مثل اینکه خودش هم مخالف باشد.
راهرو سرد است.
هوا بوی خواب، ترس و گذشته می دهد.
باربارا به در قدیمی بخش اداری می رسد.
تابلویی غبارگرفته: بایگانی متوفیان
گلویش خشک می شود.
سنجاق مو را بیرون می آورد.
دست هایش می لرزند. نه از ترس دیده شدن... از ترس چیزی که ممکن است پیدا کند
قفل مقاومت می کند.
او نفسش را نگه می دارد.
و بعد __
کلیک.
صدای ناچیز قفل، در سکوت شب مثل شلیک گلوله است.
اتاق تاریک است.
قفسه ها مثل سایه هایی ایستاده اند که شاهد زندگی و مرگ بوده اند.
باربارا با چراغ قوه حرکت می کند. نام ها... آدم هایی که دیگر نیستند.
تا می رسد به یک نام.
Adrian
دستش یخ می کند.
جعبه را پایین می آورد.
داخل آن:
کارت شناسایی
چند عکس
و کت آزمایشگاهی...
بوی پدر.
بوی گذشته ای که دیگر برنمی گردد
انگار غریزه راهنمایی اش می کند.
به درز داخلی کت دست می برد.
انگار همیشه می دانست اینجا چیزی پنهان است.
دفتر چرمی... کهنه... زخمی.
انگار قلبی باشد که سال ها کسی به آن دست نزده.
باربارا گوشه اتاق می نشیند.
جز قوه را روی صفحات می گیرد.
خط های آدرین... آرام... علمی... اما پشت هر جمله درد.
ورق می زند...
تا می رسد به او.
لیندا.
«دوستش دارم...
اما گذشته اش سنگین است.
هیچ وقت نتوانستم قبل از آن اتفاق لعنتی، او را از دنیل جدا کنم...
و حالا می فهمم چرا از باربارا اینقدر می ترسد...
او می ترسد تاریخ دوباره تکرار شود...
کاش هیچ وقت با آن... آشنا نمی شدیم.»
جمله آخر خط خطی شده.
انگار خود آدرین هم جرئت نکرده ادامه بدهد.
چشم های باربارا می لرزد.
دنیل.
نامی که همیشه مثل سایه در حرف ها پنهان شده بود... حالا واقعی است.
صدای ذهنش:
«پس... قبل از بابا...
قبل از من...
یه زندگی دیگه بوده.
یه گذشته کثیف.
یه دروغ طولانی...»
چیزی داخلش می شکند.
آهسته.
بی صدا.
اما کامل.
دیگر فقط رهاشدگی نیست.
اینبار خیانت هم هست.
باربارا در راهرو می ایستد.
دفتر در دستش.
چشم هایش دیگر شبیه چشم های یک کودک زخمی نیست.
آرام، اما محکم:
«تپ فقط منو ول نکردی، مامان...
تو از اولش... منو دروغ ساختی.
باشه.
حالا نوبت منه.»
نه فریاد.
نه قسم.
نه درام اضافه.
فقط تصمیم.
باربارا به سمت دوربین قدم برمی دارد.
نور نصف صورتش را می گیرد.
نصف دیگر در تاریکی.
لبخند کوچکی... سرد... خطرناک...
لبخندی که خیلی شبیه لیندا است.
کات.
سیاهی.
ادامه دارد...
شب...
آسایشگاه در سکوتی فرو رفته که بیشتر از هر چیزی درد دارد.
نور زرد چراغ اضطراری مثل زخمی که هنوز تازه است روی دیوارها لرزش می کند.
باربارا بیدار است.
چشم هایش باز، اما نگاهش خاموش.
به سقف خیره شده... انگار اگر زیاد نگاه کند شاید سقف هم مثل همه آدم های زندگی اش ترک بخورد و فرو بریزد.
فکر لیندا مثل خاری زیر پوستش می چرخد.
فکر آدرین... چیزی شبیه نفس تنگی.
صدای ذهنش آرام اما خشمگین:
«مامان همیشه نبود. بابا همیشه دور. حالا بابا مرده و حتی اجازه ندارم بدونم چرا...
بسه. یا حقیقت رو پیدا می کنم... یا همینجا می پوسم.»
باربارا آرام از تخت پایین می آید.
زمین جیر میزند. مثل اینکه خودش هم مخالف باشد.
راهرو سرد است.
هوا بوی خواب، ترس و گذشته می دهد.
باربارا به در قدیمی بخش اداری می رسد.
تابلویی غبارگرفته: بایگانی متوفیان
گلویش خشک می شود.
سنجاق مو را بیرون می آورد.
دست هایش می لرزند. نه از ترس دیده شدن... از ترس چیزی که ممکن است پیدا کند
قفل مقاومت می کند.
او نفسش را نگه می دارد.
و بعد __
کلیک.
صدای ناچیز قفل، در سکوت شب مثل شلیک گلوله است.
اتاق تاریک است.
قفسه ها مثل سایه هایی ایستاده اند که شاهد زندگی و مرگ بوده اند.
باربارا با چراغ قوه حرکت می کند. نام ها... آدم هایی که دیگر نیستند.
تا می رسد به یک نام.
Adrian
دستش یخ می کند.
جعبه را پایین می آورد.
داخل آن:
کارت شناسایی
چند عکس
و کت آزمایشگاهی...
بوی پدر.
بوی گذشته ای که دیگر برنمی گردد
انگار غریزه راهنمایی اش می کند.
به درز داخلی کت دست می برد.
انگار همیشه می دانست اینجا چیزی پنهان است.
دفتر چرمی... کهنه... زخمی.
انگار قلبی باشد که سال ها کسی به آن دست نزده.
باربارا گوشه اتاق می نشیند.
جز قوه را روی صفحات می گیرد.
خط های آدرین... آرام... علمی... اما پشت هر جمله درد.
ورق می زند...
تا می رسد به او.
لیندا.
«دوستش دارم...
اما گذشته اش سنگین است.
هیچ وقت نتوانستم قبل از آن اتفاق لعنتی، او را از دنیل جدا کنم...
و حالا می فهمم چرا از باربارا اینقدر می ترسد...
او می ترسد تاریخ دوباره تکرار شود...
کاش هیچ وقت با آن... آشنا نمی شدیم.»
جمله آخر خط خطی شده.
انگار خود آدرین هم جرئت نکرده ادامه بدهد.
چشم های باربارا می لرزد.
دنیل.
نامی که همیشه مثل سایه در حرف ها پنهان شده بود... حالا واقعی است.
صدای ذهنش:
«پس... قبل از بابا...
قبل از من...
یه زندگی دیگه بوده.
یه گذشته کثیف.
یه دروغ طولانی...»
چیزی داخلش می شکند.
آهسته.
بی صدا.
اما کامل.
دیگر فقط رهاشدگی نیست.
اینبار خیانت هم هست.
باربارا در راهرو می ایستد.
دفتر در دستش.
چشم هایش دیگر شبیه چشم های یک کودک زخمی نیست.
آرام، اما محکم:
«تپ فقط منو ول نکردی، مامان...
تو از اولش... منو دروغ ساختی.
باشه.
حالا نوبت منه.»
نه فریاد.
نه قسم.
نه درام اضافه.
فقط تصمیم.
باربارا به سمت دوربین قدم برمی دارد.
نور نصف صورتش را می گیرد.
نصف دیگر در تاریکی.
لبخند کوچکی... سرد... خطرناک...
لبخندی که خیلی شبیه لیندا است.
کات.
سیاهی.
ادامه دارد...
- ۷۴
- ۲۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط