در خاموشی

در خاموشی
اتاق های سرد
میان انبوهی
از نبودن ها
بدونِ احساسی تازه
لابلای نگفتن های
زجر آور

تمامی
شعرها را تمام تمام خواندم
همه زخم شدم
اشک ها ریختم
گوشه گیر شدم
زیستن در زخمهای بی التیام
مرا منزوی تر کرده است

هیچ حالتی در من پیدا نیست
گاهی فکر
میکنم تنهایی از من شروع شده
بی نقطه
بی پایان
بی پنجره ای حتی
تا راهی را روی
نگاهم به تصویر کشد

کویر خالی از احتیاجم
که فقط رنج خشکسالی
را به دوش میکشد

هیچ گاه زندگی
در تقویم روزهایم ورق
نخورد همیشه همه
روزها پنجشنبه بود

درست روز بر هم زدن
قانون دوست داشتنم
روز رفتن تنها بهانه ام
روز خزان رفتن تو
و فرو ریختن همه باورم


شاید به راستی تنهایی از
من شروع شده
که
این روزها تمامم
به انزوا نشسته است.

95/5/12
دیدگاه ها (۸)

تا حالا شده مرگ رو حس کنید.تا حالا شده عرق سردی رو تنتون بشی...

همیشه، صبر کردن، بخشیدن، ماندن و تحمّل کردن، به این معنا نیس...

من شکستن را نمی دانم....اما هر کس از کنارم گذشت،شکستن را خوب...

‌.چه رفــــتن ها که می ارزد به بــــــــودن های پو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط