یادگاری از تاریکی
"یادگاری از تاریکی"
"پارت دوازدهم"
ناگهان از قصد کل غذا های سینی را روی زمین ریخت........
ادامه:
همه ی دانش آموزان دیگر به ما خیره شده بودند. نگاه های آنها باعث اضطراب بیشتر من میشد. فلورا با خنده ای شیطانی به من گفت که اگر میخوام غذا بخورم میتوانم غذای روی زمین را لیس بزنم.
میدانستم که او هیچوقت نظر من را نمی خواهد و وقتی چیزی میگوید باید انجام دهم. چاره ای ندارم اگر این کار را نکنم یعنی یه دختر رئیس این دبیرستان بی احترامی کرده ام و این دلیل مزخرف میشه یه بهانه ی مسخره برای گزارش کردن من به پدرش.
خیلی ناراحت بودم. مگه میشه در آن وضعیت ناراحت نبود؟ احساس رقت انگیزی داشتم. ولی چون فردی هستم که میتوانم احساساتم را کنترل کنم شاید ظاهرم نشان ندهد که دارم چقدر احساس خجالت آوری را تحمل میکنم. اگر فقط کوچک نبودم شاید آن ها هم اجازه ی اذیت من را نداشتند. اما این اگر گفتن ها دیگر بی فایده است. با گفتن این ها سرنوشتم تغییری نمیکند و اتفاقا فقط بد تر میشود. میتوانستم از چشمان فلورا بخوانم که چقدر بخاطر اینکه هنوز دست به کار نشدم عصبانی است. در حدی که صدایش در میاید: آهای زباله! زود باش تا صبح برای یه تیکه اشغال وقت ندارم.
سعی کردم غرورم را ول کنم و بر روی زمین بشینم. اما نمی توانستم. تا به حال اینقدر همچین کار چندشی را انجام نداده بودم. چشمانم خیس بود. به سختی جلوی اشک هایم را گرفته بودم. صدای هیچکس جزء قلبم را نمیشنیدم. می خواستم بمیرم، مثل همیشه. بارها، بارها و بارها این حس را تجربه کردم. اینکه چیزی نیست. من کتک های روحی زیادی را خوردم که در مقابل این چیز کوچکی است. ناگهان جز صدای قلبم صدای جدیدی را شنیدم. صدای قدم های یک فرد بود. متوجه ی فردی شدم که رو به روی من قرار دارد. سرم را بلند کردم.
با صدایی لرزان گفتم:
دیوید......
دیوید با بخند زیبایش چشم هایش را بست و آرام گفت: نیازی به گفتن چیزی نیست.
چقدر زیبا! چه وایب خوبی! احساس عجیبی دارم. یه احساس ناشناخته..... یادمه وقتی که کوچک تر بودم پدر بزرگم به من میگفت:
زمانی که احساس میکنی تمام چیز های اطرافت به طور غیر منتظره ای در یک لحظه مثل قند شیرین و خوشایند شد، یعنی احساس امنیت داری!
همان لحظه بود که برای اولین بار در زندگیم از خودم پرسیدم:
یعنی الان من احساس امنیت میکنم؟......
"پایان پارت دوازدهم"
"پارت دوازدهم"
ناگهان از قصد کل غذا های سینی را روی زمین ریخت........
ادامه:
همه ی دانش آموزان دیگر به ما خیره شده بودند. نگاه های آنها باعث اضطراب بیشتر من میشد. فلورا با خنده ای شیطانی به من گفت که اگر میخوام غذا بخورم میتوانم غذای روی زمین را لیس بزنم.
میدانستم که او هیچوقت نظر من را نمی خواهد و وقتی چیزی میگوید باید انجام دهم. چاره ای ندارم اگر این کار را نکنم یعنی یه دختر رئیس این دبیرستان بی احترامی کرده ام و این دلیل مزخرف میشه یه بهانه ی مسخره برای گزارش کردن من به پدرش.
خیلی ناراحت بودم. مگه میشه در آن وضعیت ناراحت نبود؟ احساس رقت انگیزی داشتم. ولی چون فردی هستم که میتوانم احساساتم را کنترل کنم شاید ظاهرم نشان ندهد که دارم چقدر احساس خجالت آوری را تحمل میکنم. اگر فقط کوچک نبودم شاید آن ها هم اجازه ی اذیت من را نداشتند. اما این اگر گفتن ها دیگر بی فایده است. با گفتن این ها سرنوشتم تغییری نمیکند و اتفاقا فقط بد تر میشود. میتوانستم از چشمان فلورا بخوانم که چقدر بخاطر اینکه هنوز دست به کار نشدم عصبانی است. در حدی که صدایش در میاید: آهای زباله! زود باش تا صبح برای یه تیکه اشغال وقت ندارم.
سعی کردم غرورم را ول کنم و بر روی زمین بشینم. اما نمی توانستم. تا به حال اینقدر همچین کار چندشی را انجام نداده بودم. چشمانم خیس بود. به سختی جلوی اشک هایم را گرفته بودم. صدای هیچکس جزء قلبم را نمیشنیدم. می خواستم بمیرم، مثل همیشه. بارها، بارها و بارها این حس را تجربه کردم. اینکه چیزی نیست. من کتک های روحی زیادی را خوردم که در مقابل این چیز کوچکی است. ناگهان جز صدای قلبم صدای جدیدی را شنیدم. صدای قدم های یک فرد بود. متوجه ی فردی شدم که رو به روی من قرار دارد. سرم را بلند کردم.
با صدایی لرزان گفتم:
دیوید......
دیوید با بخند زیبایش چشم هایش را بست و آرام گفت: نیازی به گفتن چیزی نیست.
چقدر زیبا! چه وایب خوبی! احساس عجیبی دارم. یه احساس ناشناخته..... یادمه وقتی که کوچک تر بودم پدر بزرگم به من میگفت:
زمانی که احساس میکنی تمام چیز های اطرافت به طور غیر منتظره ای در یک لحظه مثل قند شیرین و خوشایند شد، یعنی احساس امنیت داری!
همان لحظه بود که برای اولین بار در زندگیم از خودم پرسیدم:
یعنی الان من احساس امنیت میکنم؟......
"پایان پارت دوازدهم"
- ۸۶۳
- ۰۱ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط