پارت نمیدونم چند😂😐💔:
پارت نمیدونم چند😂😐💔:
رینا:
یه هفته از اومدن چویا می گذشت و تو این مدت حسابی به جیمین عادت کرده بود.کلا از سر و کول جیمین آویزون بود و شبا پیش جیمین می خوابید.
روی کاناپه نشسته بودم و به کشتی گرفتن دو تا پسر که یکی تقریبا سه برابر اون یکی سن داشت نگاه میکردم.
فردا روز اون عروسی فاکی بود و من باید به مامانم ثابت میکردم هرزه کیه.
*دینگ دینگ
زنگ در به صدا در اومد و هیناتا و شیرایوکی که شکمش قلمبه شده بود در آستانه در ظاهر شدن.
چویا محکم پرید بغل هیناتا
٪ دلام بابادی(سلام بابایی)
○سلام پسر گلم
●سلام خدمت همگی
-سلااااااممممم شیرایوکی خانوم بیمعرفت،پارسال دوست امسال آشنا،به به میبینم دوباره حامله ای
●ما سعادت نداریم شما یه جا نمیشینی
+اهم...چیزه
-آها راستی...
٪ این آداهه مهلبون امسش دیمینه و عاشگ...(این آقائه مهربون اسمش جیمینه و عاشق...)
+اهم چیزه
-بزار بچه حرفش رو بزنه خو
+بفرمایین تو
نشستیم روی مبل.
+خب چیزی میل ندارین؟
○نه ممنون
شیرایوکی با بغض بهم خیره شد:
●رینا تورو خدا منو ببخش.من نمیدونستم اون زنیکه میخواد این کار رو باهات بکنه.
و به کبودی روی گونه ام اشاره کرد
-عب نداره فدا مدا
+خب بریم خرید عروسی؟
٪بلییییم(بریم)
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.کلی خرید کرده بودم و همه رو دست جیمین داده بودم و خودم چویا رو بغل کرده بودم.
شیرایوکی و هیناتا رفته بودن سیسمونی هارو نگاه کنن.
به ماشین رسیدیم.با دیدن صحنه روبهروم جیغ بلندی کشیدم...
ادامه دارد.
#ادمین_نازی
بچه ها پارت بعد غمگینه🙃💔
رینا:
یه هفته از اومدن چویا می گذشت و تو این مدت حسابی به جیمین عادت کرده بود.کلا از سر و کول جیمین آویزون بود و شبا پیش جیمین می خوابید.
روی کاناپه نشسته بودم و به کشتی گرفتن دو تا پسر که یکی تقریبا سه برابر اون یکی سن داشت نگاه میکردم.
فردا روز اون عروسی فاکی بود و من باید به مامانم ثابت میکردم هرزه کیه.
*دینگ دینگ
زنگ در به صدا در اومد و هیناتا و شیرایوکی که شکمش قلمبه شده بود در آستانه در ظاهر شدن.
چویا محکم پرید بغل هیناتا
٪ دلام بابادی(سلام بابایی)
○سلام پسر گلم
●سلام خدمت همگی
-سلااااااممممم شیرایوکی خانوم بیمعرفت،پارسال دوست امسال آشنا،به به میبینم دوباره حامله ای
●ما سعادت نداریم شما یه جا نمیشینی
+اهم...چیزه
-آها راستی...
٪ این آداهه مهلبون امسش دیمینه و عاشگ...(این آقائه مهربون اسمش جیمینه و عاشق...)
+اهم چیزه
-بزار بچه حرفش رو بزنه خو
+بفرمایین تو
نشستیم روی مبل.
+خب چیزی میل ندارین؟
○نه ممنون
شیرایوکی با بغض بهم خیره شد:
●رینا تورو خدا منو ببخش.من نمیدونستم اون زنیکه میخواد این کار رو باهات بکنه.
و به کبودی روی گونه ام اشاره کرد
-عب نداره فدا مدا
+خب بریم خرید عروسی؟
٪بلییییم(بریم)
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.کلی خرید کرده بودم و همه رو دست جیمین داده بودم و خودم چویا رو بغل کرده بودم.
شیرایوکی و هیناتا رفته بودن سیسمونی هارو نگاه کنن.
به ماشین رسیدیم.با دیدن صحنه روبهروم جیغ بلندی کشیدم...
ادامه دارد.
#ادمین_نازی
بچه ها پارت بعد غمگینه🙃💔
۲۰.۶k
۲۹ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.