خاتون عزیزم٬سلام!
خاتون عزیزم٬سلام!
راستش نمی دانم از کجا شروع کنم اما این روز ها می گویند: قرار است جنگ بشود .
پوتین آقاجان را از انباری در آورده ام ٬ خانه را هم گردگیری کرده ام .
میدانی که سوادی درست و حسابی ندارم اما دست و پا شکسته برایت نامه ای تهیه کرده ام ٬
میدانم برای بردن جنازه ام که شده پایت را داخل خانه ای که سیزده سال پیش آرزویش را داشتیم می گذاری و اولین جایی که می روی کنار گلدانی ست که در کودکیت نقاشی اش کرده بودی به همین خاطر است که نامه را پشت همان گلدان قایم کرده ام.
راستی!
حالت چطور است...
اوضاعت با حیدر که چهل سال ازت بزرگ تر است خوب است...
توانستی با پولی که ازش می گیری برای کوکب لباسی نو بخری!؟
از یخچال خانه تان که پر از گوشت گوسفندی است برای مامان ملیحه برده ای تا برای پدرت قرمه سبزی درست کند و چشمای پدرت از سیری برق بزند !
شنیده ام تولدت برایت همان شیشه عطری که آرزویش را داشتی خریده بود...
همان عطری که من را تا اخر زمستان آواره ی خیابان ها کرد تا شعر ها و کتاب ها و دارو ندارم را بساط کنم و به حراج بگذارم٬ آخر هم پولش کفاف نداد و مجبور شدم شالگردنی که بی بی خدابیامرز برایم بافته بود را هدیه بدهم
تو هم نیمه شب شالگردن را جلوی درتان گذاشته بودی تا شهرداری آن را ببرد.
از خودت برایم بگو از این که دیگر مجبور نیستی دستانت را داخل جیب پاره ام بگذاری خوشخالی؟!
خاتون جان!
مادرم می گوید: از همان وقتی که سرم را به آجر های خانه ات کوبیدم دیووانه شده ام.
حیدر به خاله اعظم گفته من را به جنگ بفرستند تا مرد بشوم و عاقل
آن وقت سیبیل هایم در می آید و دخترخواهرش را که چهارده سال سن دارد را برایم می گیرد...
...
عشق سیزده ساله ات ابراهیم.
#ساره_میرزایی
راستش نمی دانم از کجا شروع کنم اما این روز ها می گویند: قرار است جنگ بشود .
پوتین آقاجان را از انباری در آورده ام ٬ خانه را هم گردگیری کرده ام .
میدانی که سوادی درست و حسابی ندارم اما دست و پا شکسته برایت نامه ای تهیه کرده ام ٬
میدانم برای بردن جنازه ام که شده پایت را داخل خانه ای که سیزده سال پیش آرزویش را داشتیم می گذاری و اولین جایی که می روی کنار گلدانی ست که در کودکیت نقاشی اش کرده بودی به همین خاطر است که نامه را پشت همان گلدان قایم کرده ام.
راستی!
حالت چطور است...
اوضاعت با حیدر که چهل سال ازت بزرگ تر است خوب است...
توانستی با پولی که ازش می گیری برای کوکب لباسی نو بخری!؟
از یخچال خانه تان که پر از گوشت گوسفندی است برای مامان ملیحه برده ای تا برای پدرت قرمه سبزی درست کند و چشمای پدرت از سیری برق بزند !
شنیده ام تولدت برایت همان شیشه عطری که آرزویش را داشتی خریده بود...
همان عطری که من را تا اخر زمستان آواره ی خیابان ها کرد تا شعر ها و کتاب ها و دارو ندارم را بساط کنم و به حراج بگذارم٬ آخر هم پولش کفاف نداد و مجبور شدم شالگردنی که بی بی خدابیامرز برایم بافته بود را هدیه بدهم
تو هم نیمه شب شالگردن را جلوی درتان گذاشته بودی تا شهرداری آن را ببرد.
از خودت برایم بگو از این که دیگر مجبور نیستی دستانت را داخل جیب پاره ام بگذاری خوشخالی؟!
خاتون جان!
مادرم می گوید: از همان وقتی که سرم را به آجر های خانه ات کوبیدم دیووانه شده ام.
حیدر به خاله اعظم گفته من را به جنگ بفرستند تا مرد بشوم و عاقل
آن وقت سیبیل هایم در می آید و دخترخواهرش را که چهارده سال سن دارد را برایم می گیرد...
...
عشق سیزده ساله ات ابراهیم.
#ساره_میرزایی
۷.۲k
۱۹ تیر ۱۴۰۰