پارت 68
#پارت_68
آقای مافیا ♟🎲
هرچقدر قدرت برام باقی مونده بود و جمع کردم و از جام بلند شدم
به سمت. پنجره رفتم تا ببینم از پنجره میتونم فرار کنم یا نه با دیدن ارتفاع عمارتش سرم گیج رفت
برای جلوگیری از سقوط از پنجره با تمام قدرت خودمو به عقب هل دادم
وقتی حالم اوکی شد از جام بلند شدم و با سرعتی که نمیدونم از کجا اومد به سمت در حرکت کردم
از لایه در به بیرون اتاق خیره شدم صدای تفنگ یک لحظه هم قطع نمیشد و همه خدمتکارا جیغ میزدن و فرار میکردن
باید فرار میکردم باید از این دیوونه خونه فرار میکردم
سریع به سمت کمدی که گوشه اتاق بود دویدم
و کلش و نگاه کردم تا شاید یه تیری تفنگی چیزی گیرم بیاد
ولی چیزی پیدا نکردم با اعصبانیت دستم و به
در کمد کوبیدم
تف تو این شانس اه
پفی کشیدم و دستم و از روی در کمد بلند کردم
که یهو در مخفی روی در کمد باز شد
ولی جای جالبی برای مخفی کردن بود
در و باز کردم و با دیدن تفنگ چشمام برقی زد
همینکه تفنگ و برداشتم در اتاق با شدت زیادی باز شد
و مرد درشت هیکلی وارد اتاق شد تفنگ جلوش گرفتم و دعا دعا میکردم که حداقل یکی ساچمه داخلش باشه
مرد با تعحب نگام میکرد و من در حالی که تفنگ توی دستم میلرزید گفتم
+ ج..ججلو نیا...م..من مصلحم
مرد به سمتم اومدد
منم بدون نگاه کردن به صورتش ماشه رو فشار دادم
وبا صدای تفنگ مرد به زمین افتاد
اروم چشمامو باز کردم تا ببینم به کی شلیک
کردم و با دیدن.....
#رمان
#عاشقانه
#مافیایی
#مافیا
#اسمات
#اصمات
آقای مافیا ♟🎲
هرچقدر قدرت برام باقی مونده بود و جمع کردم و از جام بلند شدم
به سمت. پنجره رفتم تا ببینم از پنجره میتونم فرار کنم یا نه با دیدن ارتفاع عمارتش سرم گیج رفت
برای جلوگیری از سقوط از پنجره با تمام قدرت خودمو به عقب هل دادم
وقتی حالم اوکی شد از جام بلند شدم و با سرعتی که نمیدونم از کجا اومد به سمت در حرکت کردم
از لایه در به بیرون اتاق خیره شدم صدای تفنگ یک لحظه هم قطع نمیشد و همه خدمتکارا جیغ میزدن و فرار میکردن
باید فرار میکردم باید از این دیوونه خونه فرار میکردم
سریع به سمت کمدی که گوشه اتاق بود دویدم
و کلش و نگاه کردم تا شاید یه تیری تفنگی چیزی گیرم بیاد
ولی چیزی پیدا نکردم با اعصبانیت دستم و به
در کمد کوبیدم
تف تو این شانس اه
پفی کشیدم و دستم و از روی در کمد بلند کردم
که یهو در مخفی روی در کمد باز شد
ولی جای جالبی برای مخفی کردن بود
در و باز کردم و با دیدن تفنگ چشمام برقی زد
همینکه تفنگ و برداشتم در اتاق با شدت زیادی باز شد
و مرد درشت هیکلی وارد اتاق شد تفنگ جلوش گرفتم و دعا دعا میکردم که حداقل یکی ساچمه داخلش باشه
مرد با تعحب نگام میکرد و من در حالی که تفنگ توی دستم میلرزید گفتم
+ ج..ججلو نیا...م..من مصلحم
مرد به سمتم اومدد
منم بدون نگاه کردن به صورتش ماشه رو فشار دادم
وبا صدای تفنگ مرد به زمین افتاد
اروم چشمامو باز کردم تا ببینم به کی شلیک
کردم و با دیدن.....
#رمان
#عاشقانه
#مافیایی
#مافیا
#اسمات
#اصمات
۷۱۳
۰۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.