سونامی پارت ۶

سونامی ۶
یونگی: واقعا با خودت چی فکر میکنی سومی؟! هوم؟! چرا فکر  میکنی عشق کافیه؟!
سومی: من نمیخواد م-منو دوستت داشته باشی...فقط بزار دوستت داشته باشم!
یونگی: حتی لیاقت این رو هم نداری!
سومی: م-من
هق زد و اشک هاش روی آسفالت فرود اومدن.
سومی: ف-فقط یه کوچولو...چند ساعت دیگه بزار دوستت داشته باشم. باشه؟! ب-بخدا بعدش میرم و گورمو گم میکنم.
یونگی هوف کالفه ای کشید و سعی کرد با نفس عمیق کشیدن
سردردش رو تسکین بده.
یونگی:فقط برو سومی...فقط گورت رو گم کن بزار تو آرامش زندگی کنم.
سومی: گ-گناه من چیه که دلیل آرامشم تویی؟
یونگی: تو خودت اشتباهی به زمین فرستاده شدی. خدا هم تورو نیخواد. میبینی؟!
با دست به سر تا پای خاکیش اشاره کرد که همچنان روی زمین نشسته بود.
سومی: خدا من رو فرستاد تا تورو دوست داشته باشم..
یونگی: برای من داستان نگو...هرچه رسیع تر لشت رو جمع کن و برو تا زنگ نزدم پلیس.
سومی آب بینیش رو باال کشید و هق هق کرد...
با دردی که حاال کنار ریز ریز شدن قلبش عملا هیچ بود، سرپا ایستاد و دستش رو داخل جیبش برد.
قدمی به جلو برداشت تا به یونگی نزدیک بشه اما پرس خودش رو عقب کشید.
یونگی: جلو اومدی نیومدی توله سگ!
سومی بدون توجه به سوزش کنار لبش که بر اثربرخورد انگشت های بلند یونگی به وجود اومده بود، لبخند بزرگی زد و به یکباره روی زمین زانو زد.
دست هاش رو روی کفش های سیاه و واکس خورده یونگیگذاشت.
یونگی با بهت و اخم به این صحنه نگاه میکرد و لزریدن ستون فقراتش رو حس کرد.
یونگی:چه غل-
سومی: یونگیم...ن-نفسم..عمرم...همه کسم...سونامی من...تو رو به خدا...قَسم به هرچی که م_میپرستی...بغلم که نمیکنی...بوسم که نمیکنی...موهامو که ناز نمیکنی اما تورو به خدا! قَ-قُسمت میدم!
همین یه بار منت رسم بزار و ا-این کارو انجام بده!
دیدگاه ها (۲۶)

هَن پارت ۳۸

هَن پارت ۳۹

سونامی پارت ۵

سونامی پارت ۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط