تهدید به رفتن که می کردم

تهدید به رفتن که می کردم
تلخ میشد و می گفت :
" - عزرائیلم را فرا مخوان
پای رفتنم لنگ میزند ؛
دل درگرو ات دارم "
اما عجیب بود...
پرواز را دوست داشت ؛
صبح به صبح
پشت پنجره ی دلم می نشست
تا دانه های دوست داشتنم
را برایش بریزم،
نوبت نوازشِ عاشقانه های من که میشد
هوای کوچ به سرش میزد
میگفت:
" - در تابستان گرمای دلت پرهایم را می سوزاند
در منطق من او عجیب بود ؛
رفتن را مرگ می خواند
اما سوختن بالهایش را
خودکشی میدانست !
دیدگاه ها (۶۶)

دلا کم رو سوی کاری که هردم درد سر داردکه هر کس در هوس گردد م...

باد آمد دورِ تو پیچید و عطرت را ربودکوه، پُشتِ ابرها زیبایی ...

خواستم در دفترم عکسی کشم از صورتت دیدم از بس ناز داری دل ز د...

از شهر پُر آرامش من دور شدی عشقبااینهمه احساس چرا کور شدی عش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط