محرم پیارسال
محرم پیارسال
ویچتو تازه نصب کرده بودم
من از اول عمرم
رو هییییچ دختری هیچ حسی مگه اینکه نفرت نداشتم
کلا از بچگی
از دخترا بدم میومد
ی بار نشده بود بگم فلان دختر خوبه
همیشه میدیدم همه ازدواج میکنن و از یکی خوششون میاد
با خودم میگفتم خدایا
من چکار کنم
من ک از هیچکی خوشم نمیاد
کلا از دخترا بدم میومد
تو ذهنم تصور میکردم دختر سالمی نیس
اگرم باشه
نمیشه فهمید
ویچتو نصب کردم
رفتم تو قسمت سرچ اطراف
زدم
اولین نفر ی دختر اومد به اسم Nika
نه پست،نه عکس،نه استاتوس
هیچی نداشت، فقط ی اسم بود
بهش پیام دادم your name is very beauty!
من زبانم خوبه تقریبا
اونم جواب داد انگلیسی، بعد منم انگلیسی، یجورایی کل انداختیم سر انگلیسی
اخرش اون گف are you fool?!
ینی تو احمقی
منم گفتم
no no no at all, why?!
نه به هیچ وجه، چرا
بعد گف
خب فارسی بگو، منم گفتم باشه هر چی تو بگی
رفیقامم بودن میخاستیم دور همی سرکار بذاریم ی دخترو بخندیم
اون دخترم ک اسمش نیکا بود
همینطور
داشت با دوستاش مارو سرکار میذاشت
خلاصه منو ادد کرد
خیلی عادی
بعد من از حرفاش فهمیدم ک همون دیدی من به دخترا دارم، بدترشو این نیکا خانوم به پسرا داره
ینی میگف پسرا بدن، ی دونه ادم توشون نیس، همشون بدرد نخورن و فلان
خیلی بهم برخورد، گفتم بهش ثابت میکنم ک اشتباه میکنه
بعد پرسید چن سالته گفتم 20 درحالی ک 17 بود
بعد نیکام گف 17 سالمه
رفیقام بمن گفتن رضا بگو 20 منم گفتم
بعد دیگ من از رفیقام جدا شدم ک بیام خونه
بهش گفتم والا راستش من 17 سالمه
میدونم نارحت شدی از اینکه دروغ گفتم ولی خب بخاطر رفیقام گفتم
بعد گف اشکال نداره ولی من با کسی ک ساده ترین چیزو دروغ میگه کاری ندارم بای
بعد من گفتم واسا
خلاصه از دلش دراوردم
حدود ی هفته باش صحبت میکردم سر اینکه بش بقبولونم ک پسرا همشون بد نیستن
هی میخاست منو بلاک کنه گفتم نه
شد ی ماه تو این ماه، از رفتارش خوشم اومد، ی غرور و حیای خاصی تو حرفاش بود
نجابت و شعور مشخص بود از پیاماش
اولین بار بود ک حس کردم دلم داره میریزه
بعد ی ماه اسم واقعیشو بهم گفت
آتنا
خلاصه صحبت میکردیم
اونم کم کم با شناخت از من، بمن علاقه مند شد
خلاصه بعد یکی دوماه بزور شمارشو بهم داد، با اینکه خیلی صمیمی شده بودیم هنو عکسشو ندیده بودم
من بدون اینکه عکسشو ببینم، صداشو بشنوم، بهش علاقه مند شدم، چون از اخلاق و وجود خودش خوشم اومد
دختر به معنی واقعی کلمه بود
بزرگتر از سن خودش، فوق العاده و محشر بود
بعد سه ماه بود ک بزور گفتم باید بیای بیرون
اومد و با کلی استرسی ک داشت
وایساد جلوم، تو چشماش نگاه کردم گفتم دوست دارم و رفت
خیلی میترسید
نیمه اول اشناییمون
همش میگفت
من تورو بیشتر دوسدارم
میدونم ی روز ولم میکنی میری
من از اون روز میترسم
اینطور شد ک حدود یک ماه نشستیم درمورد ازدواج و اینکه بهم میرسیم یا نه صحبت و فکر کردیم
پازل چیدیم کنار هم، دیدیم میشه اما با تلاش
به رابطه ادامه دادیم، عاشقانه تر
روز به روز عاشقانه تر میشد رابطه
همیشه بهم میگفت
تو بری من میمیرما
تو بری من دیوونه میشما
ولم نکنی
منم همیشه محکم میگفتم عزیزم تا اخرش هستم
تو باشی منم هستم، نباشیم هستم
خلاصه دیگه بشدت یکی شدیم باهم
شدیم بهترین فرد زندگی هم
بیرون میرفتیم
خیلی زیاد
این تابستون گذشته رو تقریبا هر هفته دو سه روز بیرون بودیم
دعوا میکردیم قهر میکردیم باز اشتی
اتنا میرفت کلاس
من میرفتم دنبالش باهم کلی راه پیاده میرفتیم
تا برسونمش خونه مادربزرگش
تو همه کوچه ها خاطره داریم
مسخره بازی، دوییدن، زدن، خندیدن، گریه کردن و ...
مادر منم فهمیده بود رابطه دارم با ی دختر
اخرش رفتم بش گفتم
اره مامان
ی دختری هس به اسم اتنا
خیلی دختر خوبیه
دیگه انقد ازش تعریف کرده بودم
مامانمم دوسش داشت
دو نفرن تو دنیا ک بگن بمیر
میمیرم
یک مادرم
دو اتنا
رابطه با قدرت ادامه داشت
من تصور میکردم دیگه هیچی نمیتونه دیوار محبت اتنارو خراب کنه نسبت بمن
پام وامیسه
مادر اتنام قبلا فهمیده بود با من رابطه داره
بعد اخر تابستون ما ی دعوای بزرگ کردیم
تو اون دعوا اتنا گف دیگه من نمیخام
حال من خیلی بد بود، درحدی ک بیمارستان رفتم بستری شدم
هر چی التماسش میکردم انگار سنگ شده بود
انگار یه فرد دیگه ای بود
میگفتم عاشقتم
میگف خب بمن چ
خلاصه با هزاران بدبختی برگشت
بعد من بهش گفتم برو، اگه خودت منو خاستی برگرد
گف خودم میخام
و رابطه ادامه پیدا کرد
مهر، ابان، اذر، دی و بهمن
بهترین دوران رابطه مون
انقدر باهم خوش گذروندیم ک هیچ وقت فراموش نمیکنم
راستی از بارون متنفر شدم
خرداد پارسال بود
منو اتنا بیرون بودیم
چنان بارونی گرفت ک تو عمرم ندیده بودم
تاکسی گرفتیم
یهو وسط راه اتنا گف پیاده شیم
گفتم دیوونه چیکار میکنی بارونو ببین
گف بیااااا
پیاده شدیم دست همو گرفتیم
توی کلی اب روی زمین
بارون شدید
میدو
ویچتو تازه نصب کرده بودم
من از اول عمرم
رو هییییچ دختری هیچ حسی مگه اینکه نفرت نداشتم
کلا از بچگی
از دخترا بدم میومد
ی بار نشده بود بگم فلان دختر خوبه
همیشه میدیدم همه ازدواج میکنن و از یکی خوششون میاد
با خودم میگفتم خدایا
من چکار کنم
من ک از هیچکی خوشم نمیاد
کلا از دخترا بدم میومد
تو ذهنم تصور میکردم دختر سالمی نیس
اگرم باشه
نمیشه فهمید
ویچتو نصب کردم
رفتم تو قسمت سرچ اطراف
زدم
اولین نفر ی دختر اومد به اسم Nika
نه پست،نه عکس،نه استاتوس
هیچی نداشت، فقط ی اسم بود
بهش پیام دادم your name is very beauty!
من زبانم خوبه تقریبا
اونم جواب داد انگلیسی، بعد منم انگلیسی، یجورایی کل انداختیم سر انگلیسی
اخرش اون گف are you fool?!
ینی تو احمقی
منم گفتم
no no no at all, why?!
نه به هیچ وجه، چرا
بعد گف
خب فارسی بگو، منم گفتم باشه هر چی تو بگی
رفیقامم بودن میخاستیم دور همی سرکار بذاریم ی دخترو بخندیم
اون دخترم ک اسمش نیکا بود
همینطور
داشت با دوستاش مارو سرکار میذاشت
خلاصه منو ادد کرد
خیلی عادی
بعد من از حرفاش فهمیدم ک همون دیدی من به دخترا دارم، بدترشو این نیکا خانوم به پسرا داره
ینی میگف پسرا بدن، ی دونه ادم توشون نیس، همشون بدرد نخورن و فلان
خیلی بهم برخورد، گفتم بهش ثابت میکنم ک اشتباه میکنه
بعد پرسید چن سالته گفتم 20 درحالی ک 17 بود
بعد نیکام گف 17 سالمه
رفیقام بمن گفتن رضا بگو 20 منم گفتم
بعد دیگ من از رفیقام جدا شدم ک بیام خونه
بهش گفتم والا راستش من 17 سالمه
میدونم نارحت شدی از اینکه دروغ گفتم ولی خب بخاطر رفیقام گفتم
بعد گف اشکال نداره ولی من با کسی ک ساده ترین چیزو دروغ میگه کاری ندارم بای
بعد من گفتم واسا
خلاصه از دلش دراوردم
حدود ی هفته باش صحبت میکردم سر اینکه بش بقبولونم ک پسرا همشون بد نیستن
هی میخاست منو بلاک کنه گفتم نه
شد ی ماه تو این ماه، از رفتارش خوشم اومد، ی غرور و حیای خاصی تو حرفاش بود
نجابت و شعور مشخص بود از پیاماش
اولین بار بود ک حس کردم دلم داره میریزه
بعد ی ماه اسم واقعیشو بهم گفت
آتنا
خلاصه صحبت میکردیم
اونم کم کم با شناخت از من، بمن علاقه مند شد
خلاصه بعد یکی دوماه بزور شمارشو بهم داد، با اینکه خیلی صمیمی شده بودیم هنو عکسشو ندیده بودم
من بدون اینکه عکسشو ببینم، صداشو بشنوم، بهش علاقه مند شدم، چون از اخلاق و وجود خودش خوشم اومد
دختر به معنی واقعی کلمه بود
بزرگتر از سن خودش، فوق العاده و محشر بود
بعد سه ماه بود ک بزور گفتم باید بیای بیرون
اومد و با کلی استرسی ک داشت
وایساد جلوم، تو چشماش نگاه کردم گفتم دوست دارم و رفت
خیلی میترسید
نیمه اول اشناییمون
همش میگفت
من تورو بیشتر دوسدارم
میدونم ی روز ولم میکنی میری
من از اون روز میترسم
اینطور شد ک حدود یک ماه نشستیم درمورد ازدواج و اینکه بهم میرسیم یا نه صحبت و فکر کردیم
پازل چیدیم کنار هم، دیدیم میشه اما با تلاش
به رابطه ادامه دادیم، عاشقانه تر
روز به روز عاشقانه تر میشد رابطه
همیشه بهم میگفت
تو بری من میمیرما
تو بری من دیوونه میشما
ولم نکنی
منم همیشه محکم میگفتم عزیزم تا اخرش هستم
تو باشی منم هستم، نباشیم هستم
خلاصه دیگه بشدت یکی شدیم باهم
شدیم بهترین فرد زندگی هم
بیرون میرفتیم
خیلی زیاد
این تابستون گذشته رو تقریبا هر هفته دو سه روز بیرون بودیم
دعوا میکردیم قهر میکردیم باز اشتی
اتنا میرفت کلاس
من میرفتم دنبالش باهم کلی راه پیاده میرفتیم
تا برسونمش خونه مادربزرگش
تو همه کوچه ها خاطره داریم
مسخره بازی، دوییدن، زدن، خندیدن، گریه کردن و ...
مادر منم فهمیده بود رابطه دارم با ی دختر
اخرش رفتم بش گفتم
اره مامان
ی دختری هس به اسم اتنا
خیلی دختر خوبیه
دیگه انقد ازش تعریف کرده بودم
مامانمم دوسش داشت
دو نفرن تو دنیا ک بگن بمیر
میمیرم
یک مادرم
دو اتنا
رابطه با قدرت ادامه داشت
من تصور میکردم دیگه هیچی نمیتونه دیوار محبت اتنارو خراب کنه نسبت بمن
پام وامیسه
مادر اتنام قبلا فهمیده بود با من رابطه داره
بعد اخر تابستون ما ی دعوای بزرگ کردیم
تو اون دعوا اتنا گف دیگه من نمیخام
حال من خیلی بد بود، درحدی ک بیمارستان رفتم بستری شدم
هر چی التماسش میکردم انگار سنگ شده بود
انگار یه فرد دیگه ای بود
میگفتم عاشقتم
میگف خب بمن چ
خلاصه با هزاران بدبختی برگشت
بعد من بهش گفتم برو، اگه خودت منو خاستی برگرد
گف خودم میخام
و رابطه ادامه پیدا کرد
مهر، ابان، اذر، دی و بهمن
بهترین دوران رابطه مون
انقدر باهم خوش گذروندیم ک هیچ وقت فراموش نمیکنم
راستی از بارون متنفر شدم
خرداد پارسال بود
منو اتنا بیرون بودیم
چنان بارونی گرفت ک تو عمرم ندیده بودم
تاکسی گرفتیم
یهو وسط راه اتنا گف پیاده شیم
گفتم دیوونه چیکار میکنی بارونو ببین
گف بیااااا
پیاده شدیم دست همو گرفتیم
توی کلی اب روی زمین
بارون شدید
میدو
۱۴۸.۰k
۲۳ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.