At the time of Yoongi's love
At the time of Yoongi's love
پارت ۱۰
(یونگی اماده شد تا بره سر قرار )
ویو ا.ت
از اون شبی ک با یونگی رقصیدم حس خوبی داشتم وقتی باهاش حرف زدم فهمیدم اون خیلی خوب میتونه منو درک کنه ... احساس کردم میتونه یه دوست خوب برام باشه ولی ... ولی من هیچ وقت نباید عاشقش بشم یا ... این فقط ی دوستی ساده هست ......
پس تصمیم گرفتم امروز از اون بخوام تا با هم بریم بیرون .....
ا.ت : خب چی بپوشم ؟ اها این خوبه
( اسلاید دوم )
ویو یونگی
از خونه زدم بیرون سوار ماشین شدم و رفتم همون جایی ک ا.ت گفته بود ...
وقتی رسیدم اونجا کسی رو ندیدم ...
ب ا.ت زنگ زدم
یونگی : الو ا.ت
ا.ت : سلام .. رسیدی ؟
یونگی : اره کجایی؟
ا.ت : من یکم دیگه میرسم ببخشید منتظرت میزارم .....
یونگی : اشکال ندارع ...
چند دقیقه بعد
دیدم ا.ت رو دیدم ک از اون دور با موهای باز و لختش ک باد اونا رو پریشون کردع به طرفم میاد
برام دست تکون داد
منم براش دست تکون دادم ...
ا.ت : سلام ...
یونگی : سلام ...
ا.ت : چطوری؟
یونگی : خوبم ت چی ؟
ا.ت : منم .. منم خوبم
یونگی : خب کجا بریم ؟
ا.ت : عممم ... نمیدونم 😁
یونگی : ولی من میدونم
ا.ت : کجا ؟
یونگی : سوار شو ....
ویو ا.ت
یونگی در ماشین رو برام باز کرد ... سوار شدم
وقتی رانندگی میکرد خیلی کیوت میشد ....
وقتی رسیدیم دیدم یه منظره زیبا جلومه ...
اونجا یه ابشار بود ...
رفتم عکس بگیرم ....
ا.ت : یونگی ت هم بیا عکس بگیریم
یونگی : هان ؟ من ؟ اومدم
ویو یونگی
خنده هاش خیلی قشنگ بود وقتی خوشحال راه میرفت و میچرخید انرژی میگرفتم .. دلم میخواست برم محکم بغلش کنم ولی .... فهمیدم ک جونگکوک راست میگفته اره این اگه اسمش عشق نیست پس چیه ؟
رسیدیم ب یه پل
ا.ت : بیا یه کاری کنیم
یونگی : چیکار ؟
ا.ت : بیا اینجا چشم هامون رو ببندیم و یه ارزو کنیم و یه چیزی بهم بگیم شاید بعد در اینده گفتیم ک این لحضه توی دلمون چی گفتیم .....
یونگی : باشه
چشمام و بستم و هم ارزو کردم و هم یه چیزی رو ب ا.ت گفتم ک نامعلوم بود ...
ا.ت هنوز چشاش بسته بود
داشتم چهره زیباش رو نگاه میکردم که ...
ا.ت : خیلی خب بیا بریم ...
ا.ت دستم رو گرفت و دوید و منم همراه خودش کشوند و دوید
ویو ا.ت
رسیدیم به یه برج
رفتیم یه چرخی اونجا زدیم و بعد رفتیم روی پشت بوم اونجا پر از چراغ و ریسه های قشنگ بود ...
وقتی خواستیم برگردیم دیدیم اسانسور کار نمیکنه ....
£: اسانسور خرابه باید با پله برید
ا.ت : چیییی ؟ این همه پله
یونگی : اشکال ندارع بیا بریم ..
وسط راه پاهام خسته شد و افتادم ...
یونگی : خوبی ؟
ا.ت : اره بزار یکم بشینم
یونگی : بیا من کولت میکنم
ا.ت : نمیخواد
یونگی : هیس .. بپر روی کولم
ا.ت : اما ...
یونگی : عههههه
رفتم روی کول یونگی .... چند طبقه اومدیم پایین ..
یونگی : من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم
ا.ت : عم باشه . منم میرم سرویس بهداشتی کار دارم ...
یونگی : باشه برو
یه نرد همینجور پشت سرم بود تا اینکه وقتی از دستشویی اومدم بیرون دیدم یکی گرفتم و دستش رو محکم گذاشت رو دهنم
و منو برد توی یه اتاقک ک اونجا بود ...
چند تا پسر دیگه اونجا بودن ...
خیلی ترسیده بودم
ا.ت : با من چیکار دارید ؟
¥ : هیچی فقط میخوایم بدن خوشگلت رو ببینیم ...
ا.ت : ترسیدم .. رفتم عقب و دستگیره در رو کشیدم اما در قفل بود بیشتر ترشیدم ...
اونا گرفتنم و دستام رو بستن ...
جیغ زدم و تقلا کردم
$: اوو ولی خوشگله ن خوشم اومده ازش مبشه افتخار این یکی رو ب من بدید
¢: حله داداش ....
ا.ت : جیغ ... ولم کنید
$: تقلا نکن فایده ندارع
دکمه هاش رو باز کرد ... بعد شروع کرد ب در اوردن لباس های من و خودش یکی یکی لباس خودش و من رو در میورد ....
و من همچنان تقلا میکردم
ولم کنید ... هی میدونید من کیم ؟
¢: اینجوری ساکت نمشه . برو کنار ...
اون اومد جلو و لبش رو چسبوند ب لبام .. شکه شدم سرم رو تکون دادم ... سرم رو محکم گرفت و شروع کرد ب لب گرفتن ازم ...
نمیتونستم تکون بخورم چون بسته بودنم و چندشم میشد از ....
فقط امیدوار بودم یونگی نجاتم بده ...
یونگی : منتظر موندم ولی خبری از اوت نبود .... رفتم دنبالش ....
حمایت
شرط
۱۵ تا لایک
۵۰ تا کامنت ...
پارت ۱۰
(یونگی اماده شد تا بره سر قرار )
ویو ا.ت
از اون شبی ک با یونگی رقصیدم حس خوبی داشتم وقتی باهاش حرف زدم فهمیدم اون خیلی خوب میتونه منو درک کنه ... احساس کردم میتونه یه دوست خوب برام باشه ولی ... ولی من هیچ وقت نباید عاشقش بشم یا ... این فقط ی دوستی ساده هست ......
پس تصمیم گرفتم امروز از اون بخوام تا با هم بریم بیرون .....
ا.ت : خب چی بپوشم ؟ اها این خوبه
( اسلاید دوم )
ویو یونگی
از خونه زدم بیرون سوار ماشین شدم و رفتم همون جایی ک ا.ت گفته بود ...
وقتی رسیدم اونجا کسی رو ندیدم ...
ب ا.ت زنگ زدم
یونگی : الو ا.ت
ا.ت : سلام .. رسیدی ؟
یونگی : اره کجایی؟
ا.ت : من یکم دیگه میرسم ببخشید منتظرت میزارم .....
یونگی : اشکال ندارع ...
چند دقیقه بعد
دیدم ا.ت رو دیدم ک از اون دور با موهای باز و لختش ک باد اونا رو پریشون کردع به طرفم میاد
برام دست تکون داد
منم براش دست تکون دادم ...
ا.ت : سلام ...
یونگی : سلام ...
ا.ت : چطوری؟
یونگی : خوبم ت چی ؟
ا.ت : منم .. منم خوبم
یونگی : خب کجا بریم ؟
ا.ت : عممم ... نمیدونم 😁
یونگی : ولی من میدونم
ا.ت : کجا ؟
یونگی : سوار شو ....
ویو ا.ت
یونگی در ماشین رو برام باز کرد ... سوار شدم
وقتی رانندگی میکرد خیلی کیوت میشد ....
وقتی رسیدیم دیدم یه منظره زیبا جلومه ...
اونجا یه ابشار بود ...
رفتم عکس بگیرم ....
ا.ت : یونگی ت هم بیا عکس بگیریم
یونگی : هان ؟ من ؟ اومدم
ویو یونگی
خنده هاش خیلی قشنگ بود وقتی خوشحال راه میرفت و میچرخید انرژی میگرفتم .. دلم میخواست برم محکم بغلش کنم ولی .... فهمیدم ک جونگکوک راست میگفته اره این اگه اسمش عشق نیست پس چیه ؟
رسیدیم ب یه پل
ا.ت : بیا یه کاری کنیم
یونگی : چیکار ؟
ا.ت : بیا اینجا چشم هامون رو ببندیم و یه ارزو کنیم و یه چیزی بهم بگیم شاید بعد در اینده گفتیم ک این لحضه توی دلمون چی گفتیم .....
یونگی : باشه
چشمام و بستم و هم ارزو کردم و هم یه چیزی رو ب ا.ت گفتم ک نامعلوم بود ...
ا.ت هنوز چشاش بسته بود
داشتم چهره زیباش رو نگاه میکردم که ...
ا.ت : خیلی خب بیا بریم ...
ا.ت دستم رو گرفت و دوید و منم همراه خودش کشوند و دوید
ویو ا.ت
رسیدیم به یه برج
رفتیم یه چرخی اونجا زدیم و بعد رفتیم روی پشت بوم اونجا پر از چراغ و ریسه های قشنگ بود ...
وقتی خواستیم برگردیم دیدیم اسانسور کار نمیکنه ....
£: اسانسور خرابه باید با پله برید
ا.ت : چیییی ؟ این همه پله
یونگی : اشکال ندارع بیا بریم ..
وسط راه پاهام خسته شد و افتادم ...
یونگی : خوبی ؟
ا.ت : اره بزار یکم بشینم
یونگی : بیا من کولت میکنم
ا.ت : نمیخواد
یونگی : هیس .. بپر روی کولم
ا.ت : اما ...
یونگی : عههههه
رفتم روی کول یونگی .... چند طبقه اومدیم پایین ..
یونگی : من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم
ا.ت : عم باشه . منم میرم سرویس بهداشتی کار دارم ...
یونگی : باشه برو
یه نرد همینجور پشت سرم بود تا اینکه وقتی از دستشویی اومدم بیرون دیدم یکی گرفتم و دستش رو محکم گذاشت رو دهنم
و منو برد توی یه اتاقک ک اونجا بود ...
چند تا پسر دیگه اونجا بودن ...
خیلی ترسیده بودم
ا.ت : با من چیکار دارید ؟
¥ : هیچی فقط میخوایم بدن خوشگلت رو ببینیم ...
ا.ت : ترسیدم .. رفتم عقب و دستگیره در رو کشیدم اما در قفل بود بیشتر ترشیدم ...
اونا گرفتنم و دستام رو بستن ...
جیغ زدم و تقلا کردم
$: اوو ولی خوشگله ن خوشم اومده ازش مبشه افتخار این یکی رو ب من بدید
¢: حله داداش ....
ا.ت : جیغ ... ولم کنید
$: تقلا نکن فایده ندارع
دکمه هاش رو باز کرد ... بعد شروع کرد ب در اوردن لباس های من و خودش یکی یکی لباس خودش و من رو در میورد ....
و من همچنان تقلا میکردم
ولم کنید ... هی میدونید من کیم ؟
¢: اینجوری ساکت نمشه . برو کنار ...
اون اومد جلو و لبش رو چسبوند ب لبام .. شکه شدم سرم رو تکون دادم ... سرم رو محکم گرفت و شروع کرد ب لب گرفتن ازم ...
نمیتونستم تکون بخورم چون بسته بودنم و چندشم میشد از ....
فقط امیدوار بودم یونگی نجاتم بده ...
یونگی : منتظر موندم ولی خبری از اوت نبود .... رفتم دنبالش ....
حمایت
شرط
۱۵ تا لایک
۵۰ تا کامنت ...
۴.۶k
۰۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.