دزدی

.
دزدی
صورتم را
از آینه دزدیده است
مدتی ست از پنجره
همه ی عابران را
شبیه خودم می بینم
.
به دستم نگاه می کنم
چیز غریبی در آن پیداست
که درکش نمی کنم
چیز غریبی
که از استخوانها بالا آمده
و چند سانتی متری
به قطر گردنم افزوده است
.
تنهایی
همه چیز را تغییر داده
دستم را
که زیر ذره بین می گیرم
خودم را می بینم
میلیون ها بار
در سلول هایی انفرادی

دفترچه ی تلفنی
که سالهاست در قلبم پنهان کرده ام
حالا
آنقدر سینه ام را تنگ کرده
که گوشی را بر می دارم
اما
صدایم را فراموش می کنم
.
تنهام
مثل آن زندانی انفرادی
که حرفهایش را
به دیوار می کوبد
اما
صدایی از سلول کناری نمی شنود
.
تنهام .....
و تنهایی فضای خانه را تنگ کرده
به خیابان می روم
و طوری رفتار می کنم
که خودم را
با دیگران
اشتباه می گیرم.....
دیدگاه ها (۳)

زندگی خواب لطیفی است که گل می بینداضطراب و هیجانی است که انس...

زندگیه دیگه گاهی خسته میشی ...اونقد که دوس داری خودکارتو بز...

برای دلهایی که بغض هایشان سنگین است:میخواهم برای دلت بگویم "...

خدا کند یه اتفاق خوب بیافتد وسط زندگیمانآری همینجاوسط بی حوص...

رمان چرا به من نمی پیوندی؟........یک روز بهاری بود من و دوست...

کار هر روزم شده بود...تمام ساعت فروشی های شهر را بارها و بار...

وانشات اینوماکی//پارت ۶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط