🔥جهنم بی اتش🔥
🔥جهنم بی اتش🔥
#پارت۲
& همین که گفتم اخراجی.
+ ولی من به این کار خیلی نیار داشتم. (تودلش)
& چی گفتی؟
+ هی......هیچی.
_ چی یعنی چویا داره اخراج میشه؟
& آره تو مشکلی داری.
+ نه اون مشکلی نداره.
& از تو نپرسیدم و با تو نبودم.
+ ولی من با تو بودم.
_ اگر چویا اخراج بشه منم باید اخراج کنید.
& نه تو باید برام کار کنی روز اولته.
چویا رفت بیرون از شرکت.
_ نه مجبور نیستم من تازه فهمیدم چویا رو دوست دارم اولش که اونو دیدم یه حس عجیبی داشتم ولی
الان فهمیدم که اون حس ، حس عشق بود من چویا رو تنها نمیزارم مخصوصا توی این شرایط.
& هرچی تو جرعت اینجوری حرف
زدن با من رو نداری.
_ وقتی که من اینجا
کار نمیکنم مجبور نیستم.
& باشه برو یکی دیگه میاد.
_ بهتر من رفتم موری.
& منو اینجوری صدا نکن.
(باحالت اعصبانیت)
_ دوست دارم اینجوری حرف بزنم.
_ چویا حالت خوبه.
+ آره میخوام یه حقیقتی رو بهت بگم.
_ بگو.
+ من از وقتی تو رو دیدم یه حس
عجیبی دارم.
_ منم این حس را داشتم و متوجه شدم که این حس ، حس عشقه.
چویا بدو بدو با گونه های سرخ شده از پیش دازای رفت از خجالت آب میشد.
دازای تا چند ماه چویا را ندید داشت دق میکرد با خودش میگفت:
صددرصد منو دوست نداشته و حسش هم یه چیز دیگه بود.
دازای خیلی در تلاش بود تا چویا را پیدا کنه.
از زبان داستان: چویا از وقتی که از پیش دازای رفت داشت
مدام تعقیبش میکرد و.......... .
ادامه دارد............ .
#پارت۲
& همین که گفتم اخراجی.
+ ولی من به این کار خیلی نیار داشتم. (تودلش)
& چی گفتی؟
+ هی......هیچی.
_ چی یعنی چویا داره اخراج میشه؟
& آره تو مشکلی داری.
+ نه اون مشکلی نداره.
& از تو نپرسیدم و با تو نبودم.
+ ولی من با تو بودم.
_ اگر چویا اخراج بشه منم باید اخراج کنید.
& نه تو باید برام کار کنی روز اولته.
چویا رفت بیرون از شرکت.
_ نه مجبور نیستم من تازه فهمیدم چویا رو دوست دارم اولش که اونو دیدم یه حس عجیبی داشتم ولی
الان فهمیدم که اون حس ، حس عشق بود من چویا رو تنها نمیزارم مخصوصا توی این شرایط.
& هرچی تو جرعت اینجوری حرف
زدن با من رو نداری.
_ وقتی که من اینجا
کار نمیکنم مجبور نیستم.
& باشه برو یکی دیگه میاد.
_ بهتر من رفتم موری.
& منو اینجوری صدا نکن.
(باحالت اعصبانیت)
_ دوست دارم اینجوری حرف بزنم.
_ چویا حالت خوبه.
+ آره میخوام یه حقیقتی رو بهت بگم.
_ بگو.
+ من از وقتی تو رو دیدم یه حس
عجیبی دارم.
_ منم این حس را داشتم و متوجه شدم که این حس ، حس عشقه.
چویا بدو بدو با گونه های سرخ شده از پیش دازای رفت از خجالت آب میشد.
دازای تا چند ماه چویا را ندید داشت دق میکرد با خودش میگفت:
صددرصد منو دوست نداشته و حسش هم یه چیز دیگه بود.
دازای خیلی در تلاش بود تا چویا را پیدا کنه.
از زبان داستان: چویا از وقتی که از پیش دازای رفت داشت
مدام تعقیبش میکرد و.......... .
ادامه دارد............ .
۳.۵k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.