فن فیک:«جنون⁵» Tokyo Revengers
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــᵥₑgₑₜₐbₗₑ ₛₑₗₗₑᵣ gᵢᵣₗـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همینطور که کیف ریندو رو روی زمین میکشوندم از مدرسه اومدم بیرون. اگه یبار دیگه بدون کیفش بره کیفشو همونجا میزارم و برمیگردم. به سمت خونه ی ریندو رفتم و به ملت نگاه کردم. دوتا عاشق ...یه بچه که با مامانش اومده بیرون....یه پیرمرد که یه دسته گل دستشه. فکر کنم میخواد به زنش بده....ران و یه دختر موقرمز. هوممم دارن باهم حرف میزنن. کیف ریندو رو از روی زمین برداشتم و دستم گرفتم . به ران و دوست دخترش نزدیک شدم. یعنی چه شکلیه؟ چی دارم میگم؟! حتما مثل دوست دخترای قبلی ران 70_80 کیلو ارایش کرده و از دیزنی فرار کرده. اخم کوچیکی کردم و نزدیک تر شدم جوری که تقریبا باهاشون تو یه ردیف بودم و میتونسم بشنوم چی میگن. دختره با صدای نازک و پر از ناز:«وایی انقدر از این دخترایی که فکر میکنن حریف نصف جهانن بدمم میاددد » خوب مشخص شد !~دختره تا منو ببینه قراره ازمن و شخصیتم بدش بیاد . ولی چرا بغضم گرفت؟! دیدن ران با یه دختر عادیه ولی این بغض نه... ولش سرمو تکون دادم تا افکار رو از خودم دور کنم.ران ازون لبخندایی که هیچ وقت به من نمیزنه زد:«اره..خیلی رومخن !همیشه ام حرف میزنن اگه رو مخشون راه بری موهاتو میکشن جیغ میزنن و تایپشون ادمای مهربونه .» چرا ران داره شخصیت منو میگه؟! هعی پس برای همینه همه ی دوست دخترای ران ازم بدشون میاد! «مراقب باش کجا راه میری بچه!» پیرمرد خرفت اخموی جلوم گفت . سرمو تکون دادم و لبخند الکی زدم:«باشه حواسم هست» پیرمرد سرشو تکون داد . «پیرمرد رو مخ!» زیرلب زمزمه کردم و ازش دور شدم . فکر کنم پیرمردِ شنید چون احساس کردم یکی بهم خیره شده. شونه هامو بی تفاوت اوردم بالا و رفتم سمت خونه ی ریندو و ران .» بعد از 10 دقیقه رسیدم خونه اشون . دستمو بردم بالا و دکمه ی ایفون رو فشار دادم. باز نکرد. حتما هنوز نیومدن خونه. کیفشو گذاشتم کنار در . یه برگه از دفترچه ام کندم و روش نوشتم:«کیفتو جا گذاشتی . دفعه ی بعدی با خودن نبریش همونجا میزارم . ا/ت»و به کیف چسبوندم. اه ارومی کشیدم و رفتم سمت خونه. چقدر خسته شدممم.
پایان
اثری از دخترک سبزی فروش
ببخشید کم بود
امیدوارم خوشتون بیاد .
بای بای
___________________
#دخترک_سبزی_فروش
#ران
#ریندو
#توکیو ریونجرز
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــᵥₑgₑₜₐbₗₑ ₛₑₗₗₑᵣ gᵢᵣₗـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همینطور که کیف ریندو رو روی زمین میکشوندم از مدرسه اومدم بیرون. اگه یبار دیگه بدون کیفش بره کیفشو همونجا میزارم و برمیگردم. به سمت خونه ی ریندو رفتم و به ملت نگاه کردم. دوتا عاشق ...یه بچه که با مامانش اومده بیرون....یه پیرمرد که یه دسته گل دستشه. فکر کنم میخواد به زنش بده....ران و یه دختر موقرمز. هوممم دارن باهم حرف میزنن. کیف ریندو رو از روی زمین برداشتم و دستم گرفتم . به ران و دوست دخترش نزدیک شدم. یعنی چه شکلیه؟ چی دارم میگم؟! حتما مثل دوست دخترای قبلی ران 70_80 کیلو ارایش کرده و از دیزنی فرار کرده. اخم کوچیکی کردم و نزدیک تر شدم جوری که تقریبا باهاشون تو یه ردیف بودم و میتونسم بشنوم چی میگن. دختره با صدای نازک و پر از ناز:«وایی انقدر از این دخترایی که فکر میکنن حریف نصف جهانن بدمم میاددد » خوب مشخص شد !~دختره تا منو ببینه قراره ازمن و شخصیتم بدش بیاد . ولی چرا بغضم گرفت؟! دیدن ران با یه دختر عادیه ولی این بغض نه... ولش سرمو تکون دادم تا افکار رو از خودم دور کنم.ران ازون لبخندایی که هیچ وقت به من نمیزنه زد:«اره..خیلی رومخن !همیشه ام حرف میزنن اگه رو مخشون راه بری موهاتو میکشن جیغ میزنن و تایپشون ادمای مهربونه .» چرا ران داره شخصیت منو میگه؟! هعی پس برای همینه همه ی دوست دخترای ران ازم بدشون میاد! «مراقب باش کجا راه میری بچه!» پیرمرد خرفت اخموی جلوم گفت . سرمو تکون دادم و لبخند الکی زدم:«باشه حواسم هست» پیرمرد سرشو تکون داد . «پیرمرد رو مخ!» زیرلب زمزمه کردم و ازش دور شدم . فکر کنم پیرمردِ شنید چون احساس کردم یکی بهم خیره شده. شونه هامو بی تفاوت اوردم بالا و رفتم سمت خونه ی ریندو و ران .» بعد از 10 دقیقه رسیدم خونه اشون . دستمو بردم بالا و دکمه ی ایفون رو فشار دادم. باز نکرد. حتما هنوز نیومدن خونه. کیفشو گذاشتم کنار در . یه برگه از دفترچه ام کندم و روش نوشتم:«کیفتو جا گذاشتی . دفعه ی بعدی با خودن نبریش همونجا میزارم . ا/ت»و به کیف چسبوندم. اه ارومی کشیدم و رفتم سمت خونه. چقدر خسته شدممم.
پایان
اثری از دخترک سبزی فروش
ببخشید کم بود
امیدوارم خوشتون بیاد .
بای بای
___________________
#دخترک_سبزی_فروش
#ران
#ریندو
#توکیو ریونجرز
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــᵥₑgₑₜₐbₗₑ ₛₑₗₗₑᵣ gᵢᵣₗـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۴.۶k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.