پارت³
پارت³
عم*
[همچنان ۳ سالگی کوکو]
آیکو:*کرومی و میسا رو روی پاهاش نشونده و داره واسشون داستان پری دریایی تعریف میکنه*و سپس او خنجر را برداشت تا در قلب شاهزاده رویا هایش فرو کند....
میسا:*پف کردن لپاش* مگه قلال نبود باهاش ازوداج کوله؟(مگه قرار نبود باهاش ازدواج کنه؟)
کوکو:نههههههههه؛؛؛؛؛؛-؛؛؛؛؛؛
دازای که کنار آیکو نشسته داره به داستان گوش میده*:داستانو خراب نکنیننننننن؛؛؛-؛؛؛
آیکو:خفه شیننننن*....او خنجر را در دریا انداخت و..
مامانشون:(اسم مامانه ر. نمیدونم به روم نیارین؛؛؛-؛؛؛) دیگه فقط خوابه^^
کوکو:نههههه نمیخواممممممم*گریه*
آیکو:*با مشت کوبیدن تو سر کوکو* تو گی میخوریی
میسا:•-•
دازای:-_-
کوکو:*گریه بیشتر*
مامان:*برداشتن کوکو و بردنش به رخت خواب*
مامان کوکو اونو میبره تو اتاقش بعد میزاره تو رخت خوابش، دازای در اتاقو آروم باز میکنه و از دور اون دوتارو نگاه میکنه.
مامان:عزیزم...چرا نمیای پیش من بشینی؟
دازای تو ذهنش:[به اندازه کافی روی تخت جا نیست...پس...]
دازای:نه ممنون....من راحتم!
*اون طرف پیش آیکو و میسا*
میسا:نههههه!!!! من نمیخوام بخوابممممممم!!!!
آیکو:خفه شوووووو!!!یا همین الان کپه مرگتو میزاری یا میام جرت میدمممممم
میسا:نمیخوامممممم
آیکو:تو گوه میخوریییییییی*یقه میسا رو میگیره و میبرتش تو رخت خواب*
میسا:نههههه کمککککککککک
[همچنان تو اتاق]
دازای:*نگاه کردن به مامان که داره کوکو رو میخوابونه*مامان....یچیزی ازت بپرسم...؟
مامان:حتما عزیزم....بپرس!
دازای:شغل بابا چیه...؟
مامان:*یکم تردید داره برای جواب دادن*خب....اون....عام....ی کارمنده!
دازای:کارمند چی؟چرا خیلی کم میاد خونه؟
مامان:اهم*...دیگه وقتشه پسر کوچولو ها برن بخوابن!*بغل کردن دازای و بردن و خوابوندنش تو اتاق خودش*
اندر ذهن دازای:[طبق معمول....از جواب دادن طفره میره....بهتره دیگه ازش سوال نکنم....]
__________________________
کاتتتتتتت*
کوکو:آیکو جون مادرت میسا رو ول کنننن
کوشتی بدبختو؛؛؛-؛؛؛
آیکو:*کتک زدن میسا*
میسا:؛؛؛؛؛؛؛-؛؛؛؛؛؛؛؛
عام....تا پارت دیگه بریم یههههه برنامه ببینیم؛؛؛-؛؛؛؛
نظر؟
عم*
[همچنان ۳ سالگی کوکو]
آیکو:*کرومی و میسا رو روی پاهاش نشونده و داره واسشون داستان پری دریایی تعریف میکنه*و سپس او خنجر را برداشت تا در قلب شاهزاده رویا هایش فرو کند....
میسا:*پف کردن لپاش* مگه قلال نبود باهاش ازوداج کوله؟(مگه قرار نبود باهاش ازدواج کنه؟)
کوکو:نههههههههه؛؛؛؛؛؛-؛؛؛؛؛؛
دازای که کنار آیکو نشسته داره به داستان گوش میده*:داستانو خراب نکنیننننننن؛؛؛-؛؛؛
آیکو:خفه شیننننن*....او خنجر را در دریا انداخت و..
مامانشون:(اسم مامانه ر. نمیدونم به روم نیارین؛؛؛-؛؛؛) دیگه فقط خوابه^^
کوکو:نههههه نمیخواممممممم*گریه*
آیکو:*با مشت کوبیدن تو سر کوکو* تو گی میخوریی
میسا:•-•
دازای:-_-
کوکو:*گریه بیشتر*
مامان:*برداشتن کوکو و بردنش به رخت خواب*
مامان کوکو اونو میبره تو اتاقش بعد میزاره تو رخت خوابش، دازای در اتاقو آروم باز میکنه و از دور اون دوتارو نگاه میکنه.
مامان:عزیزم...چرا نمیای پیش من بشینی؟
دازای تو ذهنش:[به اندازه کافی روی تخت جا نیست...پس...]
دازای:نه ممنون....من راحتم!
*اون طرف پیش آیکو و میسا*
میسا:نههههه!!!! من نمیخوام بخوابممممممم!!!!
آیکو:خفه شوووووو!!!یا همین الان کپه مرگتو میزاری یا میام جرت میدمممممم
میسا:نمیخوامممممم
آیکو:تو گوه میخوریییییییی*یقه میسا رو میگیره و میبرتش تو رخت خواب*
میسا:نههههه کمککککککککک
[همچنان تو اتاق]
دازای:*نگاه کردن به مامان که داره کوکو رو میخوابونه*مامان....یچیزی ازت بپرسم...؟
مامان:حتما عزیزم....بپرس!
دازای:شغل بابا چیه...؟
مامان:*یکم تردید داره برای جواب دادن*خب....اون....عام....ی کارمنده!
دازای:کارمند چی؟چرا خیلی کم میاد خونه؟
مامان:اهم*...دیگه وقتشه پسر کوچولو ها برن بخوابن!*بغل کردن دازای و بردن و خوابوندنش تو اتاق خودش*
اندر ذهن دازای:[طبق معمول....از جواب دادن طفره میره....بهتره دیگه ازش سوال نکنم....]
__________________________
کاتتتتتتت*
کوکو:آیکو جون مادرت میسا رو ول کنننن
کوشتی بدبختو؛؛؛-؛؛؛
آیکو:*کتک زدن میسا*
میسا:؛؛؛؛؛؛؛-؛؛؛؛؛؛؛؛
عام....تا پارت دیگه بریم یههههه برنامه ببینیم؛؛؛-؛؛؛؛
نظر؟
۳.۰k
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.