ᴘᴀʀᴛ 1
ᴘᴀʀᴛ 1
ا/ت ویو
در خونه رو باز کردم و رفتم داخل از شدت خستگی چشمام بزور باز بود
ا/ت : من اومدممم
بورام ( مادر ا/ت ) : خوش اومدی دخترم
دنیل ( پدر ا/ت ) : بلاخره اومدی
ا/ت : من خستم میرم تو اتاقم شما شامتونو بخورید
بدون اینکه منتظر جوابی ازشون باشم رفتم بالا تو اتاقم...
مجبور بودم سخت کار کنم تا خرج خونه رو بدم چاره ی دیگه ای نداشتم
خودمو پرت کردم رو تخت و چشمامو بستم همونطوری خوابم برد
تهیونگ ویو
وایسادم بودم کنار میز...
این جشن زیاد از حد رسمی بود همه داشتن با هم حرف میزدن بعضیا سیگار میکشیدن بعضیا خرید و فروش میکردن بعضیاام یه گوشه نشسته بودن و فقط نظاره گره این جشن بودن
یکم از مشروب توی لیوانو خوردم ک گوشیم زنگ خورد نگاه کردم هانول بود رفتم یه گوشه و تماسو وصل کردم
هانول : وضعیت قرمزه خودتو برسون
تهیونگ : نمیتونم بیام خودت حلش کن
هانول : اگه میتونستم ک به تو زنگ نمیزدممم
تهیونگ : باشه منتظرم باش
جوری ک کسی متوجه نبودم نشه رفتم بیرون و به سمت جایگاه حرکت کردم
.......
وقتی رسیدم از ماشین پیاده شدم و رفتن داخل هانول سریع به سمت من دویید
هانول : زود باش
دنبالش رفتم
تهیونگ : چیشده ک اینطوری منو کشوندی اینجا
هانول : بلاخره پیداش کردم
اول شوک شدم بعدش لبخند رضایت مندانه ای زدم و به صفحه کامپیوتر خیره شدم
هانول : باید قبل از اینکه اونا پیداش کنن ما پیداش کنیم
سرمو به نشونه تایید تکون دادم
تهیونگ : کارت عالیه
هانول : شک داشتی؟
تهیونگ : خب حالا پرو نشو
خندید و هیچی نگفت
..........
ا/ت ویو
با صدای آلارم گوشیم چشمامو باز کردم ساعت 6 صبح بود نفس عمیق کشیدم و بعد از یکم تکون خوردن رو تخت بلند شدم و دست و صورتمو شستم لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون همه خواب بودم جای تعجب هم نداشت ساعت 6 چرا باید بلند بشن کوله پشتیمو برداشتم و از خونه زدم بیرون و به سمت محل کارم رفتم
زیاد راه نبود برای همین پیاده میرفتم
وقتی رسیدم رفتم داخل مثل همیشه کسی نبود ...
یکم اطرافو جمع و جور کردم و لباس فراممو پوشیدم کم کم کارکنا به همراه مشتریا میومدن کارامون زیاد بود ولی کار تو رستوران خیلی بهتر از کار قبلیم بود
سفارش مشتریارو میگرفتم و براشون میبردم
ا/ت ویو
در خونه رو باز کردم و رفتم داخل از شدت خستگی چشمام بزور باز بود
ا/ت : من اومدممم
بورام ( مادر ا/ت ) : خوش اومدی دخترم
دنیل ( پدر ا/ت ) : بلاخره اومدی
ا/ت : من خستم میرم تو اتاقم شما شامتونو بخورید
بدون اینکه منتظر جوابی ازشون باشم رفتم بالا تو اتاقم...
مجبور بودم سخت کار کنم تا خرج خونه رو بدم چاره ی دیگه ای نداشتم
خودمو پرت کردم رو تخت و چشمامو بستم همونطوری خوابم برد
تهیونگ ویو
وایسادم بودم کنار میز...
این جشن زیاد از حد رسمی بود همه داشتن با هم حرف میزدن بعضیا سیگار میکشیدن بعضیا خرید و فروش میکردن بعضیاام یه گوشه نشسته بودن و فقط نظاره گره این جشن بودن
یکم از مشروب توی لیوانو خوردم ک گوشیم زنگ خورد نگاه کردم هانول بود رفتم یه گوشه و تماسو وصل کردم
هانول : وضعیت قرمزه خودتو برسون
تهیونگ : نمیتونم بیام خودت حلش کن
هانول : اگه میتونستم ک به تو زنگ نمیزدممم
تهیونگ : باشه منتظرم باش
جوری ک کسی متوجه نبودم نشه رفتم بیرون و به سمت جایگاه حرکت کردم
.......
وقتی رسیدم از ماشین پیاده شدم و رفتن داخل هانول سریع به سمت من دویید
هانول : زود باش
دنبالش رفتم
تهیونگ : چیشده ک اینطوری منو کشوندی اینجا
هانول : بلاخره پیداش کردم
اول شوک شدم بعدش لبخند رضایت مندانه ای زدم و به صفحه کامپیوتر خیره شدم
هانول : باید قبل از اینکه اونا پیداش کنن ما پیداش کنیم
سرمو به نشونه تایید تکون دادم
تهیونگ : کارت عالیه
هانول : شک داشتی؟
تهیونگ : خب حالا پرو نشو
خندید و هیچی نگفت
..........
ا/ت ویو
با صدای آلارم گوشیم چشمامو باز کردم ساعت 6 صبح بود نفس عمیق کشیدم و بعد از یکم تکون خوردن رو تخت بلند شدم و دست و صورتمو شستم لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون همه خواب بودم جای تعجب هم نداشت ساعت 6 چرا باید بلند بشن کوله پشتیمو برداشتم و از خونه زدم بیرون و به سمت محل کارم رفتم
زیاد راه نبود برای همین پیاده میرفتم
وقتی رسیدم رفتم داخل مثل همیشه کسی نبود ...
یکم اطرافو جمع و جور کردم و لباس فراممو پوشیدم کم کم کارکنا به همراه مشتریا میومدن کارامون زیاد بود ولی کار تو رستوران خیلی بهتر از کار قبلیم بود
سفارش مشتریارو میگرفتم و براشون میبردم
۱۲.۴k
۲۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.