اجومابعد تموم شدن کارات بیا اتاقم اما نزار کسی ببینتت

_اجوما..بعد تموم شدن کارات بیا اتاقم اما نزار کسی ببینتت
*چرا مگه
_باید سره یه چیز خیلی مهم حرف بزنیم
*بامن؟
_عاره باید ازت نظر میخام خوب تو ازم بزرگ تری بهتر از من میدونی
*باشه دخترم میام
_ممنونممم،،،من میرم توی اتاقم

از پله ها رفتم بالا وختی میخاستم دره اتاقمو باز کنم نامجونو یونگی باز کرونو باهاشون رودرو شدم که نانمجون لب زد

×هایون؟...چت شده؟داری توی عمارت میچرخی برای خودتو...

از پایین تا بلا یه نگاهی بهت انداخت

×خوشحالم به نظر میای..
_خوببب به هرحال ادم بابد به سرنوشتش راضی باشه و اونو قبول کنه تا بتونه به قییه عمرشو خوشحال باشه

نامجوم که چشماش هلقه شده بود نگا میکردی که با حرف یونگی نگات رو از نامجون گرفتی


+حالا سرنوشتت کیه و چیه؟
_سرنوشتم؟؟نامجونو این عمارته
+خوبه که بلخره به سرنوشتت راضی شدی لی هایون(یه خورده حرصی)
_لی هایون نه... کیم هایون! از این به بعد درست بگو اسمم رو
×هایون سرت به کدوم دیوار خورده برم ببوسمش
_یاا بیبی!!!خوب شما برید به کارتون برسید من برم برای اون جشن لباس اماده کنم


ازشون رد شدیو رفتی تو اتاقت


+چرا یهو ۳۶۰ درجه چرخید
×بیخیال بیا بریم


وختی صدای پاشونو شنیدی که رفتن پایین،،رفتی جولوی اینه ی قدیدتو یه نگاهی به خودت کردی


_لی هایون...این بار هیچ شکستی نیست تو نخشت...(پوزخند)



پارت ۱۱
دیدگاه ها (۴)

۱: همم اخرین باری که دیدمت گفتم چرا..نمیخام کسی رو ببینم:))ن...

چند ساعت بعدتق تق(صدای در)_همم بیا تو*دخترم کارم داشتی _اهاا...

_همم×قرار یه جشن بزرگ بگیریم خیلی وخته که تلاش میکنم اون انب...

پارت ۷ کامنت

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط