سالهای جنگ، همسرم به یک اردوگاه نظامی در صحرای (ماجوی) کا
سالهای جنگ، همسرم به یک اردوگاه نظامی در صحرای (ماجوی) کالیفورنیا فرستاده شده بود. من برای اینکه نزدیک او باشم، به آنجا نقل مکان کردم واین درحالی بود که از آن مکان نفرت داشتم. همسرم برای مانور اغلب در صحرا بود و من در یک کلبه کوچک تنها می ماندم. گرما طاقت فرسا بود و هیچ هم صحبتی نداشتم. سرخ پوست ها و مکزیکی ها ی آن منطقه هم انگلیسی نمی دانستند. غذا و هوا و آب همه جا پر از شن بود.
آنقدر عذاب می کشیدم که تصمیم گرفتم به خانه برگردم. نامه ای نوشتم و گفتم یک دقیقه دیگر هم نمی توانم دوام بیاورم. می خواهم اینجا را ترک کرده و به خانه پدری برگردم. پدر نامه ام را با دوسطر جواب داده بود، دوسطری که تا ابد در ذهنم باقی خواهند ماند و زندگی ام را کاملا عوض کرد.
دو زندانی از پشت میله ها بیرون را می نگریستند.
یکی گل و لای را می دید و دیگری ستارگان را.
بارها این دو خط را خواندم واحساس شرم کردم. تصمیم گرفتم به دنبال ستارگان باشم و ببینم جنبه مثبت در وضعیت فعلی من چیست؟ با بومی ها دوست شدم و عکس العمل آنها باعث شگفتی من شد. وقتی به بافندگی و سفالگری آنها ابراز علاقه کردم، آنها اشیایی راکه به توریست نمی فروختند را به من هدیه کردند. به اشکال جالب کاکتوس ها و یوکاها توجه می کردم. چیزهایی در مورد سگهای آن صحرا آموختم و غروب را مدام تماشا می کردم. دنبال گوش ماهی هایی می رفتم که از میلیون ها سال پیش، وقتی این صحرا بستر اقیانوس بود، در آنجا باقی مانده بودند.
چه چیزی تغییر کرده بود؟ صحرا و بومی ها همان بودند، این نگرش من بود که تغییر کرده و یک تجربه رقت بار را به ماجرایی هیجان انگیز و دلربا تبدیل کرده بود. من آنقدر از زندگی در آنجا مشعوف بودم که رمانی با عنوان ” خاکریز های درخشان” در مورد زندگی درصحرای ماجوی نوشتم. من از زندانی که خودم ساخته بودم به بیرون نگریسته وستاره ها را یافته بودم.
آنقدر عذاب می کشیدم که تصمیم گرفتم به خانه برگردم. نامه ای نوشتم و گفتم یک دقیقه دیگر هم نمی توانم دوام بیاورم. می خواهم اینجا را ترک کرده و به خانه پدری برگردم. پدر نامه ام را با دوسطر جواب داده بود، دوسطری که تا ابد در ذهنم باقی خواهند ماند و زندگی ام را کاملا عوض کرد.
دو زندانی از پشت میله ها بیرون را می نگریستند.
یکی گل و لای را می دید و دیگری ستارگان را.
بارها این دو خط را خواندم واحساس شرم کردم. تصمیم گرفتم به دنبال ستارگان باشم و ببینم جنبه مثبت در وضعیت فعلی من چیست؟ با بومی ها دوست شدم و عکس العمل آنها باعث شگفتی من شد. وقتی به بافندگی و سفالگری آنها ابراز علاقه کردم، آنها اشیایی راکه به توریست نمی فروختند را به من هدیه کردند. به اشکال جالب کاکتوس ها و یوکاها توجه می کردم. چیزهایی در مورد سگهای آن صحرا آموختم و غروب را مدام تماشا می کردم. دنبال گوش ماهی هایی می رفتم که از میلیون ها سال پیش، وقتی این صحرا بستر اقیانوس بود، در آنجا باقی مانده بودند.
چه چیزی تغییر کرده بود؟ صحرا و بومی ها همان بودند، این نگرش من بود که تغییر کرده و یک تجربه رقت بار را به ماجرایی هیجان انگیز و دلربا تبدیل کرده بود. من آنقدر از زندگی در آنجا مشعوف بودم که رمانی با عنوان ” خاکریز های درخشان” در مورد زندگی درصحرای ماجوی نوشتم. من از زندانی که خودم ساخته بودم به بیرون نگریسته وستاره ها را یافته بودم.
۲.۰k
۰۹ دی ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.