.
.
#فرهنگ_نیوز : نامش #حبیب است؛ #حبیب_الله_عبدالهی . #آقا_حبیب میگوید: «به خانواده نگفته بودم که میروم. نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای اما به #برادر بزرگترم خبر داده بود؛ به آقا مجید.» می گوید: «3 هفته بود که سر کار نرفته بودم. برادرم فهمیده بود دوره آموزشی میروم. یک شب صدایم زد و گفت: من مخالفم! آن شب تا ساعت 2، زیر باران، توی #گلزار_شهدای_فدک راه رفتیم و حرف زدیم.»
.
آقا حبیب اما برای رفتن بیش از برادر، باید #مادر را راضی میکرد. باید از مادر اجازه می گرفت تا دلش قرص شود. مادر وقتی فهمیده بود حبیبش میخواهد برود، فقط یک جمله گفته بود: «بیخود کرده!» و آقا حبیب هم فقط یک سوال از مادر کرده بود: «اگر فردای #قیامت جلوی #حضرت_زهرا (س) ازت پرسیدند، چرا 4 تا پسر داشتی، یکی را نفرستادی برای #دفاع چه میگویی؟» و مادر گفته بود: «راضیم به رضای #اهل_بیت» و رخصت داده بود به رفتن حبیبش.
.
#محمد_اینانلو #تیربارچی بود و آقا حبیب کمکش. هر دو منتظر و چشم به راه لحظه #موعود. تک تیراندازهای دشمن، تپه های «خان طومان» را هدف می گیرند. یکی از بچه های تیربارچی #شهید می شود. فرمانده داوطلب می خواهد. محمد و آقا حبیب پیش قدم می شوند. خودشان را به بالای تپه می رسانند. صدای صفیر گلوله گوش شان را پر می کند. محمد مدام جایش را عوض می کند. گلولة تک تیرانداز اما او را نشانه می رود. آقا حبیب فکر می کند رفیقش شهید شده؛ برادرش تنهایش گذاشته. چشمانش خیس می شود. #محمد اما زنده است. لبانش تکان می خورد. آقا حبیب صدای «#یازهرا»یش را می شنود. می دود سمتش. هر طور شده چند متر عقب می کشدش. با محمد حرف می زند. می کوشد بخنداندش. کمی بعد که محمد را سوار #تویوتا می کند خیالش راحت می شود. آقا حبیب فکرش را هم نمی کرد که قرار است چند دقیقه دیگر توی تویوتایی که او، محمد و 12 نفر دیگر نشسته اند، یک #موشک «کورنِت» لعنتی اصابت کند تا همه شهید شوند؛ همه جز او؛ جز نیمی از او؛ نیمی از جسم او که سمت راستش سوخته؛ سوی یک چشمش رفته و گوشت تنش ریخته. می گویند مادرش او را به سختی شناخته و چند روز طول کشیده تا «حبیبش» را به جا بیاورد.
.
#شهدای_مدافع_حرم
#مدافعان_حرم
#مدافع_حرم
#فرهنگ_نیوز : نامش #حبیب است؛ #حبیب_الله_عبدالهی . #آقا_حبیب میگوید: «به خانواده نگفته بودم که میروم. نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای اما به #برادر بزرگترم خبر داده بود؛ به آقا مجید.» می گوید: «3 هفته بود که سر کار نرفته بودم. برادرم فهمیده بود دوره آموزشی میروم. یک شب صدایم زد و گفت: من مخالفم! آن شب تا ساعت 2، زیر باران، توی #گلزار_شهدای_فدک راه رفتیم و حرف زدیم.»
.
آقا حبیب اما برای رفتن بیش از برادر، باید #مادر را راضی میکرد. باید از مادر اجازه می گرفت تا دلش قرص شود. مادر وقتی فهمیده بود حبیبش میخواهد برود، فقط یک جمله گفته بود: «بیخود کرده!» و آقا حبیب هم فقط یک سوال از مادر کرده بود: «اگر فردای #قیامت جلوی #حضرت_زهرا (س) ازت پرسیدند، چرا 4 تا پسر داشتی، یکی را نفرستادی برای #دفاع چه میگویی؟» و مادر گفته بود: «راضیم به رضای #اهل_بیت» و رخصت داده بود به رفتن حبیبش.
.
#محمد_اینانلو #تیربارچی بود و آقا حبیب کمکش. هر دو منتظر و چشم به راه لحظه #موعود. تک تیراندازهای دشمن، تپه های «خان طومان» را هدف می گیرند. یکی از بچه های تیربارچی #شهید می شود. فرمانده داوطلب می خواهد. محمد و آقا حبیب پیش قدم می شوند. خودشان را به بالای تپه می رسانند. صدای صفیر گلوله گوش شان را پر می کند. محمد مدام جایش را عوض می کند. گلولة تک تیرانداز اما او را نشانه می رود. آقا حبیب فکر می کند رفیقش شهید شده؛ برادرش تنهایش گذاشته. چشمانش خیس می شود. #محمد اما زنده است. لبانش تکان می خورد. آقا حبیب صدای «#یازهرا»یش را می شنود. می دود سمتش. هر طور شده چند متر عقب می کشدش. با محمد حرف می زند. می کوشد بخنداندش. کمی بعد که محمد را سوار #تویوتا می کند خیالش راحت می شود. آقا حبیب فکرش را هم نمی کرد که قرار است چند دقیقه دیگر توی تویوتایی که او، محمد و 12 نفر دیگر نشسته اند، یک #موشک «کورنِت» لعنتی اصابت کند تا همه شهید شوند؛ همه جز او؛ جز نیمی از او؛ نیمی از جسم او که سمت راستش سوخته؛ سوی یک چشمش رفته و گوشت تنش ریخته. می گویند مادرش او را به سختی شناخته و چند روز طول کشیده تا «حبیبش» را به جا بیاورد.
.
#شهدای_مدافع_حرم
#مدافعان_حرم
#مدافع_حرم
۳.۷k
۲۳ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.