شیداوصوفی قسمت پنجاه و یک
شیداوصوفی قسمت_پنجاه_و_یک
چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستایثربی
@yasrebi_chista
منصور گفت؛ بذار من بگم.مشکات به به اردشیر گفت :من اصلا علاقه ای ندارم به این دختر نگاه کنم.برای چی باید بگیرمش؟
اردشیر گفت: زرنگی؟...خرمالو خوبه، هسته ش بده؟ زندگی مادر این بیچاره رو نابود کردی!.خودشم با یتیمی و بدبختی بزرگ شد....سیزده سال منصور جون کند که این رازو بپوشونه ! سیزده سال در به دری کشید تا کسی نفهمه تو اول مثل یه حیوون ؛ به مادرش دست درازی کردی...و بعد ؛ تو لوله ی تفنگو گذاشتی رو شقیقه دختره...و منصورو وادار کردی ! بعدش چی؟ مثل یه بزدل فرار کردی !..اسمش این بود که مثلا داری، خارجه تاریخ باستان میخونی! زرشک ! هر شب از تو قمارخونه ها جمعت میکردن! آمارتو دارم.اون بابای نمک به حرومت؛ هر کاری میکرد که یه مدرک تقلبی برات جور کنه! بچه ننه!.....حالا خوب گوش کن!... منصور دینشو ادا کرده!...سیزده سال دایه گرفت.یه جای پرتی، این بچه رو بزرگ کرد، خرجشو داد...اما از کجا معلوم که تو پدرش نباشی؟؟؟ حالا نوبت تویه....زن نداری !...پس قانونا نمیتونه فرزند خونده ت بشه!..اما اگه زن صوریت بشه ، کسی شکی نمیکنه...هفده سال ازش بزرگتری.... تفاوت سن خوبیه...، اینجا رسمه....فقط یه شر ط داره!... تو باید همه ی اموالتو ،ملکا، باغای اربابی، زمینا ، خونه ها ، و هر چی به عنوان پسر بزرگتر اکبر مشکات گیرت میاد ، به اسم بهار کنی....میدونی که اسمش بهاره.اما بهار مشکات یا پروا؟ کدومیکی؟؟؟..پرونده ش تو ژاندارمری هنوز بازه..گم شدن بمانی؛ دختر زیبای کدخدای ده.تجاوز و کشتنش..پرونده درشت و روزنامه پسندیه !مشکات داد زد؛ من نکشتمش !..گفت:میخواستی! منصور نذاشت...من شاهد بودم..پشت درختا...
میدونی! و الان دیگه نظام ارباب رعیتی نیست ! ...حتی اگه پلیس کاریت نداشته باشه، مردم ده ؛ بمانی زیبا رو یادشونه، کدخداشون از غصه ی دخترش دق کرد...اونا الان از اربابا بیزارن! میدونی...بخصوص از خانواده ی نزول خور پروا و مشکات ،که کل دهکده رو دوشیده بودن و خونه ها و زمیناشونو صاحب شده بودن !... و برادرای دوقلوی بمانی چی ! اونا رو یادت رفته؟ آمارشونو دارم.... الان هر کدوم برای خودشون یلی شدن، فکر میکنی بذارن زنده بمونی؟ تا جهنم دنبالت میان...قسم خوردن تا قاتل خواهر و پدرشونو نکشن دست بر نمیدارن ! بمانی سر زا رفت.به خاطر تجاوزی که تو شروع کردی!...خودش یه جور قتله..به خصوص اگه من و منصور بگیم بعدش میخواستی با تفنگ شکار بکشیش!! و ما دو نفریم،تو یه نفر...یادت نره! اون پسر پروای بزرگه !..پلیس حرفاشو راحت باور میکنه...منصور طرف منه.پس حساب کار، دستت باشه...پات گیره..معامله ی من بهتر نیست؟ ازدواج.بخشش اموال و خلاص....
....مشکات سکوتی کرد و گفت؛ من الان هیچی ندارم !..میدونی...هیچ پولی.....خارجم بابام پول میفرستاد...
پدر زنده ست، و تقسیم اموالم نشده...اردشیر گفت :بله ! در جریانم....بنده ام.ظاهرا جزء این خونه ام....! مثلا..پسر خونده این کفتار ! پدر گرامی ما زنده ست.اما دیگه پیره و مریض..وقت مرگشه.الوداع؛ اکبر مشکات!...آدمی که دو سال ؛ با سرم و لوله و شیاف ؛ تو تختش زندگی کنه؛ باشه یا نباشه ؛ به چه دردی میخوره؟ بیچاره مادر من که با نفرتی که از مشکاتا داره؛ باید زیرش لگن بذاره ! خوب گوش کن! مادر داره میاد....بش میگی بهار ، یکی از دخترای روستاست که برای کار قالی بافی اومده...مشکات گفت:مادر خودته! خودت بش بگو! من با اون زن ،حرفی ندارم.....مادر نزدیک شد.با دیدن بهار زیبا، که مشغول راه رفتن در باغ بود، با آن لباس محلی سرخ،بی اختیار، لبخندی زد و گفت؛ چه عروسک نازنینی..اردشیر گفت: اومده برای قالیبافی! اگه بخواین......ولی مثل اینکه چشم داداش مشکات دنبالشه !...زن مشکات موهای ابریشمی و مشکی بهار را نوازش کرد و گفت :بایدم باشه....دختر به این خوبی و قشنگی؛ از سر جمشیدم زیاده!..چند سالته دخترم؟...بمانی رشته کلام را ادامه داد.دخترم بهار، بشون گفت؛ :سیزده، سیزده سالمه.مادر مشکات چشم از بهار من برنمیداشت....نمیدونم به چی فکر میکرد...آره بچه م زیبا بود...ولی اونو برای پسر خودش؛ اردشیر نمیخواست...میخواست بدتش به جمشید! چرا؟ شاید میخواست زودتر از شر جمشید تو اون خونه خلاص شه و کی بهتر از یه دختر دهاتی برای اون؟که فکر میکرد حرف زدنم نمیدونه. هر بلایی هم سرش می آورد، دختره جایی نداشت برگرده....تو روستا؛ رسم همینه.با لباس سفید میری خونه ی بخت، با کفن میای...مادر اردشیر؛ هنوز از جمشید میترسید،ازش نفرت داشت..پس چی بهتر از این که زنش بده؟ اونم با یه دختر روستایی بدبخت که پولی ام نداشت که جمشید صاحب شه.راه برگشتی ام نبود!..دخترم بهم گفت :مادره دست به موهاش زده و گفته :چه موهای مشکی قشنگی!بهار من گفته :مرسی.همه از موهای بلند
چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستایثربی
@yasrebi_chista
منصور گفت؛ بذار من بگم.مشکات به به اردشیر گفت :من اصلا علاقه ای ندارم به این دختر نگاه کنم.برای چی باید بگیرمش؟
اردشیر گفت: زرنگی؟...خرمالو خوبه، هسته ش بده؟ زندگی مادر این بیچاره رو نابود کردی!.خودشم با یتیمی و بدبختی بزرگ شد....سیزده سال منصور جون کند که این رازو بپوشونه ! سیزده سال در به دری کشید تا کسی نفهمه تو اول مثل یه حیوون ؛ به مادرش دست درازی کردی...و بعد ؛ تو لوله ی تفنگو گذاشتی رو شقیقه دختره...و منصورو وادار کردی ! بعدش چی؟ مثل یه بزدل فرار کردی !..اسمش این بود که مثلا داری، خارجه تاریخ باستان میخونی! زرشک ! هر شب از تو قمارخونه ها جمعت میکردن! آمارتو دارم.اون بابای نمک به حرومت؛ هر کاری میکرد که یه مدرک تقلبی برات جور کنه! بچه ننه!.....حالا خوب گوش کن!... منصور دینشو ادا کرده!...سیزده سال دایه گرفت.یه جای پرتی، این بچه رو بزرگ کرد، خرجشو داد...اما از کجا معلوم که تو پدرش نباشی؟؟؟ حالا نوبت تویه....زن نداری !...پس قانونا نمیتونه فرزند خونده ت بشه!..اما اگه زن صوریت بشه ، کسی شکی نمیکنه...هفده سال ازش بزرگتری.... تفاوت سن خوبیه...، اینجا رسمه....فقط یه شر ط داره!... تو باید همه ی اموالتو ،ملکا، باغای اربابی، زمینا ، خونه ها ، و هر چی به عنوان پسر بزرگتر اکبر مشکات گیرت میاد ، به اسم بهار کنی....میدونی که اسمش بهاره.اما بهار مشکات یا پروا؟ کدومیکی؟؟؟..پرونده ش تو ژاندارمری هنوز بازه..گم شدن بمانی؛ دختر زیبای کدخدای ده.تجاوز و کشتنش..پرونده درشت و روزنامه پسندیه !مشکات داد زد؛ من نکشتمش !..گفت:میخواستی! منصور نذاشت...من شاهد بودم..پشت درختا...
میدونی! و الان دیگه نظام ارباب رعیتی نیست ! ...حتی اگه پلیس کاریت نداشته باشه، مردم ده ؛ بمانی زیبا رو یادشونه، کدخداشون از غصه ی دخترش دق کرد...اونا الان از اربابا بیزارن! میدونی...بخصوص از خانواده ی نزول خور پروا و مشکات ،که کل دهکده رو دوشیده بودن و خونه ها و زمیناشونو صاحب شده بودن !... و برادرای دوقلوی بمانی چی ! اونا رو یادت رفته؟ آمارشونو دارم.... الان هر کدوم برای خودشون یلی شدن، فکر میکنی بذارن زنده بمونی؟ تا جهنم دنبالت میان...قسم خوردن تا قاتل خواهر و پدرشونو نکشن دست بر نمیدارن ! بمانی سر زا رفت.به خاطر تجاوزی که تو شروع کردی!...خودش یه جور قتله..به خصوص اگه من و منصور بگیم بعدش میخواستی با تفنگ شکار بکشیش!! و ما دو نفریم،تو یه نفر...یادت نره! اون پسر پروای بزرگه !..پلیس حرفاشو راحت باور میکنه...منصور طرف منه.پس حساب کار، دستت باشه...پات گیره..معامله ی من بهتر نیست؟ ازدواج.بخشش اموال و خلاص....
....مشکات سکوتی کرد و گفت؛ من الان هیچی ندارم !..میدونی...هیچ پولی.....خارجم بابام پول میفرستاد...
پدر زنده ست، و تقسیم اموالم نشده...اردشیر گفت :بله ! در جریانم....بنده ام.ظاهرا جزء این خونه ام....! مثلا..پسر خونده این کفتار ! پدر گرامی ما زنده ست.اما دیگه پیره و مریض..وقت مرگشه.الوداع؛ اکبر مشکات!...آدمی که دو سال ؛ با سرم و لوله و شیاف ؛ تو تختش زندگی کنه؛ باشه یا نباشه ؛ به چه دردی میخوره؟ بیچاره مادر من که با نفرتی که از مشکاتا داره؛ باید زیرش لگن بذاره ! خوب گوش کن! مادر داره میاد....بش میگی بهار ، یکی از دخترای روستاست که برای کار قالی بافی اومده...مشکات گفت:مادر خودته! خودت بش بگو! من با اون زن ،حرفی ندارم.....مادر نزدیک شد.با دیدن بهار زیبا، که مشغول راه رفتن در باغ بود، با آن لباس محلی سرخ،بی اختیار، لبخندی زد و گفت؛ چه عروسک نازنینی..اردشیر گفت: اومده برای قالیبافی! اگه بخواین......ولی مثل اینکه چشم داداش مشکات دنبالشه !...زن مشکات موهای ابریشمی و مشکی بهار را نوازش کرد و گفت :بایدم باشه....دختر به این خوبی و قشنگی؛ از سر جمشیدم زیاده!..چند سالته دخترم؟...بمانی رشته کلام را ادامه داد.دخترم بهار، بشون گفت؛ :سیزده، سیزده سالمه.مادر مشکات چشم از بهار من برنمیداشت....نمیدونم به چی فکر میکرد...آره بچه م زیبا بود...ولی اونو برای پسر خودش؛ اردشیر نمیخواست...میخواست بدتش به جمشید! چرا؟ شاید میخواست زودتر از شر جمشید تو اون خونه خلاص شه و کی بهتر از یه دختر دهاتی برای اون؟که فکر میکرد حرف زدنم نمیدونه. هر بلایی هم سرش می آورد، دختره جایی نداشت برگرده....تو روستا؛ رسم همینه.با لباس سفید میری خونه ی بخت، با کفن میای...مادر اردشیر؛ هنوز از جمشید میترسید،ازش نفرت داشت..پس چی بهتر از این که زنش بده؟ اونم با یه دختر روستایی بدبخت که پولی ام نداشت که جمشید صاحب شه.راه برگشتی ام نبود!..دخترم بهم گفت :مادره دست به موهاش زده و گفته :چه موهای مشکی قشنگی!بهار من گفته :مرسی.همه از موهای بلند
۹.۰k
۰۹ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.