من زنانگی هایم را نمی خواهم!
من زنانگی هایم را نمی خواهم!
من موهای بلندم را نمی خواهم!
من لاک های رنگارنگم را دوست ندارم اصلا!!!
من از اندام باریک و ظریف بیزارم!
حالم بهم می خورد از این بغضهای دخترانه لعنتی...
از این اشک های دم مشک...
من متنفرم از نجابتی که درد تزریق می کند
به جانم!
من دلگیرم!
از چشمهایی که دزدیده می شوند
از این و آن...
از دستهایی که توی دستهای هیچ مردی آرامش نمی گیرند...
من از این دل صاحب مرده ای که کرکره اش را کشیده پایین،
دقیقا باید به چه کسی شکایت کنم؟
من از من بیزارم!
بیزار...
دلم یک کمی مردانگی می خواهد...
یک مردانگی که نیمه شب بکشاندت توی خیابان!
درست وقتی تنهایی!
دلم یک مردانگی می خواهد
که بشود با آن سیگار پشت سیگار را توجیه کرد...
یکجوری که دلتنگی هایت را دود کنی،برود!
دلم یک مردانگی می خواهد که وقتی له می شوم،
وقتی غرورم خرد خاکشیر می شود،
کز نکنم گوشه ی تخت و با مظلومیتم حال آدم را بهم بزنم...
دلم یک مردانگی می خواهد
که با همان لباس راحتی بنشینم
پشت فرمان و دیوانه وار برانم سمت خانه باعث و بانی این درد کشیدن!
دلم می خواهد بی ملاحظه تمام غصه هایم را خالی کنم روی سرش!
اصلا بخوابانم زیر گوشش...
من دروغگویی خوبی نیستم!
یعنی نمی توانم باشم اصلا!
من زنانگی هایم را می خواهم!
دوستشان دارم!
موهایم را که شانه می کنم،
با ذوق وجب می کنم
فاصله شان را تا گودی کمرم...
من لاک هایم را دوست دارم!
روزهایم را رنگی می کنند،شاد می کنند!
اندامم یادآوری می کند
که چقدر زنم و زیر این ظاهر استخوانی چقدر مقاومم!
من عادت کرده ام به بغضهایم،
به دل نازکم،
به اشکهایی که بی اجازه و با اجازه روانند!
دروغ گفتم!
من حالا حالاها بدهکارم به این نجابتی که خودم دقیقا حد و اندازه اش را می دانم!
من احترام قایلم برای دستهایی که بی تجربه اند!
من قدر دلم را می دانم!
من زنانگی هایم را دوست دارم...
من موهای بلندم را نمی خواهم!
من لاک های رنگارنگم را دوست ندارم اصلا!!!
من از اندام باریک و ظریف بیزارم!
حالم بهم می خورد از این بغضهای دخترانه لعنتی...
از این اشک های دم مشک...
من متنفرم از نجابتی که درد تزریق می کند
به جانم!
من دلگیرم!
از چشمهایی که دزدیده می شوند
از این و آن...
از دستهایی که توی دستهای هیچ مردی آرامش نمی گیرند...
من از این دل صاحب مرده ای که کرکره اش را کشیده پایین،
دقیقا باید به چه کسی شکایت کنم؟
من از من بیزارم!
بیزار...
دلم یک کمی مردانگی می خواهد...
یک مردانگی که نیمه شب بکشاندت توی خیابان!
درست وقتی تنهایی!
دلم یک مردانگی می خواهد
که بشود با آن سیگار پشت سیگار را توجیه کرد...
یکجوری که دلتنگی هایت را دود کنی،برود!
دلم یک مردانگی می خواهد که وقتی له می شوم،
وقتی غرورم خرد خاکشیر می شود،
کز نکنم گوشه ی تخت و با مظلومیتم حال آدم را بهم بزنم...
دلم یک مردانگی می خواهد
که با همان لباس راحتی بنشینم
پشت فرمان و دیوانه وار برانم سمت خانه باعث و بانی این درد کشیدن!
دلم می خواهد بی ملاحظه تمام غصه هایم را خالی کنم روی سرش!
اصلا بخوابانم زیر گوشش...
من دروغگویی خوبی نیستم!
یعنی نمی توانم باشم اصلا!
من زنانگی هایم را می خواهم!
دوستشان دارم!
موهایم را که شانه می کنم،
با ذوق وجب می کنم
فاصله شان را تا گودی کمرم...
من لاک هایم را دوست دارم!
روزهایم را رنگی می کنند،شاد می کنند!
اندامم یادآوری می کند
که چقدر زنم و زیر این ظاهر استخوانی چقدر مقاومم!
من عادت کرده ام به بغضهایم،
به دل نازکم،
به اشکهایی که بی اجازه و با اجازه روانند!
دروغ گفتم!
من حالا حالاها بدهکارم به این نجابتی که خودم دقیقا حد و اندازه اش را می دانم!
من احترام قایلم برای دستهایی که بی تجربه اند!
من قدر دلم را می دانم!
من زنانگی هایم را دوست دارم...
۱۵۵
۲۲ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۰۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.